Lilypie Third Birthday tickers

نی نی جون جونی ما

Saturday, December 22, 2007
یک ماه بعد؛ ايليای 4/5 ماهه
سلام گل پسر مامان، عزيز دل مامان، قربون اون خنده های غش غشیت برم، الآن بیشتر از يک ساله که داريم با تو زندگی می کنیم. بیشتر از یک ساله که مسیر زندگیمون رو عوض کردی. تو یه ذره قد و بالا ما رو از همه کارای خودمون انداختی و همه فکر و توجهمون شده تو. یادش بخیر. حدوداً یک سال پیش بود که فهمیدم اومدی تو دلم. فکر کنم پنجشنبه 16 آذر 85 بود.همینکه دیدم کنار خط پر رنگ روی بیبی چک یه خط کمرنگ دیگه هم هست داد زدم اینکه دوتاست. بابایی بدو بدو اومد میگفت نههههههههه. باورمون نمیشد. به همین زودی خدا تو رو بهمون بده. فرداشم جمعه بود و نرفتیم آزمایشگاه. تا شنبه چند بار دیگه هم چک کردیم. دیگه مطمئن بودیم ولی باز به هیچکی هیچی نگفتیم. شنبه صیح رفتیم آزمایشگاه و بعد هم هرکدوممون دانشگاه خودمون. عصر هم رفتم دانشگاه بابایی. چون اونروز مراسم تقدیر از دانشجویان نمونه بود. بابایی هم که خرخونه جزء اون دانشجوها بود. خلاصه مراسم تا 7 شب طول کشید. آزمایشگاه هم ساعت 8 میبستن. نمی دونی چه جوری تو ترافیک خودمون رو از خیابان حافظ رسوندیم اکباتان و فهمیدیم که بله! تو اومدی تو دلم خونه کردی. شب بابایی به مامانم اینا زنگ زد و دیگه شروع شد. دیگه فکر و ذکر همه تو بودی. کی می آی؟ چه شکلی هستی؟ لباساتو که می خریدیم میگفتیم کی میشه اینو بپوشه کی میشه اونو بپوشه. حالا بعد از یک سال تو داری تند تند بزرگ میشی و یکی یکی اون لباساتو میپوشی. الآن تو دیگه جوجوی 4 ماه و نیمه من هستی. هر روز شیرین تر، نازتر و لوس تر میشی. موقع شیر خوردن چنون خودتو گلوله و لوس میکنی که نمیتونم فشارت ندم. اگه بغل یکی دیگه باشی من و بابایی رو که میبینی ناز میای و میخوای بیای بغل ما. درست از همون روزی که رفتی تو 4 ماه غریبی کردنهات شروع شده. البته همیشگی نیست.بعضی وقتها پشت سر هم بغض میکنی ولی بعضی وقتها هم نه، رفیقی و مشکلی نداری. همیشه از دست بچه هایی که تا بغلشون میکردی گریه میکردن و میخواستن برن بغل ماماناشون کفرم در میومد ولی حالا میبینم چقده ماماناشون کیف میکردن. عاشق این ناز اومدناتم.

کله ات هم داره روز به روز کچل تر میشه. اگه تا به حال به بابایی میگفتم چرا داری کچل میشی حالا شدین دو تا. گل مامان باز بابایی تو 30 سالگی داره کچل میشه تو چی که از 3 ماهگی داره موهات میریزه.

همچنان یه ذره تنبل هستی. دکتر میگه چون چاق شدی حس و حال نداری تکون بخوری. بالاخره 24 آذر (یعنی حدود 4 ماه و نیمی) اولین غلت بدون کمک ما زدی. بابایی میگفت نگم که تو تازه یه دونه غلت زدی، آبروت میره ولی باید ثبت بشه چاره ای نیست. از اون روز چند بار غت زدی ولی بیشتر تا حالت دنده شدن میای و نمیتونی دمر بشی.

عاشق شعر ببعی میگه بی بع دنبه داری؟ نع نع پس چرا میگی بع بع هستی. وقتی به بع بع میرسیم کلی ذوق میکنی. فکر کنم به جای بابا اول بگی بع بع.

جغجغه ها و عروسکات رو دیگه خوب میگیری و سه سوت میبری به سمت دهنت. رگ و ریشه هم پیدا کردی. وقتی دلت رو بوس میکنیم غش غش میخندی. کلی هم بوبو میکنی و تف میسازی.

غذای کمکیت هم شروع کردم. البته همون اول 4 ماهگی یه بار بهت فرنی دادم و دیگه تنبلی کردم تا چند روز پیش. دیگه بهت مرتب دارم فرنی و لعاب برنج میدم. الآن رسیده به پنج قاشق فرنی (که من با شیر خودم رقیق میکنم و بهت میدم). خیلی کار سختیه. این همه کاسه کوزه کنی برای 1 قاشق. مجبورم توملاغه برات درست کنم. حالا فهمیدی که چیزایی خوشمزه تر از شیر مامانی هم هست هر کی داره چیزی میخوره چنون تکون میخوری و آب از لبت آویزون میشه که طرف کوفتش میشه. دیشبم که شب یلدا بود بابا جونی یه قطره هندونه چکوند تو دهنت که زمستون سرما نخوری.

واکسن 4 ماهگیتم زدیم.کمی گریه کردی ولی زود آروم شدی. مثل دفعه پیش تب کردی ولی کمتر. اونقدر حواسم به تبت بود که یادم رفت حوله داغ کنم بذارم رو پات. عصر که شد یکدفعه شروع کردی به جیغ و گریه. مثل وقتی که ختنه ات کرده بودیم گریه میکردی.دیگه منم زدم زیر گریه. تند تند حوله گرم کردیم و گذاشتیم رو پات. فردا شب هم همینطور شده بود. بابایی اومده بود پستونک بذاره تو دهنت همزمان شده بود با گریه هات. بابایی فکر کرده بود زانو گذاشته رو پات. دستم که پشت پات میذاشتیم دادت در میومد. پشت پاهاتم تپلیه. حالا ما فکر میکردیم ورم کرده. خلاصه ساعت 12 شب از ترس مردیم. یکدفعه هم آروم شدی و یه لبخند ملیح تحویلمون دادی. کم مونده بود بابایی بزندت. خیلی ترسیده بود. ار ناراحتی نزدیک بود گریه کنه. ای موش کوچولوی شیطون مامان.

اینم بگم که آبرو برامون نذاشتی. 10 روز پیش رفته بودیم خونه فامیلای مامانی. به مناسبت ازدواج حضرت علی و فاطمه جشن داشتن. از 5 عصر که داشتیم آماده میشدیم تو هم بیدار شدی و بیدار بودی تا 7 شب که سوار ماشین شدیم. یه چند دقیقه خوابیدی تا رسیدیم . دوباره بیدار شدی. تو که معمولاً عادت داری به ازای هر یکی دو ساعت بیداری یه نیم ساعتی بخوابی تا 10 شب که از مهمونی اومدیم بیرون پلک نزدی. چنون نشسته بودی و به همه نگاه میکردی و وقتی میرقصیدن بهشون لبخند میزدی و همینکه دمبل و دومبل قطع میشد اِهن اِهن میکردی که موقع خداحافظی همه بهت گفتن ای پسر چشم چرون هیز. به من میگفتن که 12 سالت که شد باید دومادت کنم. خوب راست میگن دیگه. چه جوریه که مهمونیهای دیگه که آهنگ ورقص نیست همش باید بغلت کنم و راه برم ولی اونجا همش نشسته بودی تو کریر و لبخند تحویل خانومای خوشگل و خانومایی که میرقصیدن میدادی.

چکاپ 4 ماهگی: وزن 6500 گرم، قد 64سانت و دور سر 42/5.

پ ن1- کار بابایی درست نشد و بابایی باید از ترم دیگه بره دانشگاه کرمان درس بده. کار من و ایلیا هم در اومد. هی بار و بندیل ببندیم بریم خونه مامانم اینا و هی برگردیم. خدا بگم باعث و بانیش رو چیکار کنه!

پ.ن.2-دیروز برای اولین بار ایلی گلی رو خودم بردم حموم. اولش خیلی میترسیدم از دستم ول بشه یا خفه اش کنم ولی خدا رو شکر خیلی خوب بود. اصلاً جیکشم در نیومد.

3:13 PM -- مامان
9 comments
 
درباره وبلاگ


Nini joon jooni:نام
Home:
About Me:
See my complete profile

پستهای قبلی
آرشيو
لينک دوستان
لينک فک و فامیل
Template by
Isnaini Dot Com Webstats4U - Free web site statistics Personal homepage website counter