Lilypie Third Birthday tickers

نی نی جون جونی ما

Tuesday, March 20, 2007
تب

یه چند روزه می خواستم بیام اینجا و از ماجرای مطلع شدن استادم از حاملگیم بنویسم، اما اصلاً نتونستم. میگن آدم از هر چی بترسه سرش میاد. همیشه خیلی نگران این بودم که نکنه تو دوران حاملگی مریض شم و مجبور بشم قرص و دارو بخورم. الآن 6 روزه که از این آنفولانزاهای اجق وجق گرفتم. سردرد و تب وحشتناک. آخر مجبور شدم اسیتامینوفن و آموکسی سیلین بخورم. تبم روزی چند بار به 39/5میرسه. دارم دیوونه می شم. نه به خاطر خودم، بلکه به خاطر نینی مون. همش میگم نکنه این تب های بالا و داروها باعث بشه نینی مون مشکلی پیدا کنه. از فکر و خیال دارم دیوونه میشم. تو رو خدا اگه تجربه مشابه یا راهنمایی تو این زمینه دارید برام بنویسید. خیلی نگرانم

در ضمن سال نو همگی مبارک. امیدوارم سال جدید سالی سراسر شادی و خوشحالی برای همتون باشه. موقع سال تحویل که گلهاتون رو دعا می کنید نینی ما رو هم یادتون نره ها! باشه.

پ.ن.1: دیروز مامان بابای بابایی برای سلامتی نینی مون شله زرد پختن. دستشون درد نکنه

پ.ن.2: تو این هاگیر واگیر و اعصاب خردی امروز صبح یک شاخه موی سفید توسرم کشف شد و اعصاب خراب بنده را خط خطی تر کرد. البته سریعاً طی يک اقدام متهورانه این شاخه از بیخ و بن قیچی گردید

10:23 AM -- مامان
4 comments
Saturday, March 3, 2007
آغاز هفته 18
من و نینی نازم وارد هفته 18 ام شدیم. آخر هفته پيش اسباب کشی داشتیم. مامان بابام از یزد اومده بودن کمکمون. نمیگذاشتن دست به سیاه سفید بزنم. میدونم خیلی خسته شون کردم ولی اونا اینقدر محبت دارن که میگن کلی بهمون خوش گذشت و هفته دیگه هم شاید اومدیم. خدا سایه همه مامان باباها را بالای سر بچه هاشون حفظ کنه که اینقدر بامحبتن
اما از نینی مون بگم که دیگه داره کم کم بزرگ میشه و برا خودش حالا دیگه خانومی شده( نه اشتباه نکنید هنوز نرفتم سونوگرافی. سمیه جون مامان ایلیا گفته دخمله) . روزای شنبه همیشه اولین کاری که به محض ورود به دانشگاه میکنم خوندن ایمیلیه که ازبیبی سنتر برام اومده و وضعیت نینی مون رو تا پایان اون هفته نشون میده. این هفته نینی مون حدود 140 گرم وزن داره و 13 سانتی متر هم قدشه. الهی فداش بشم که داره تند تند بزرگ میشه. این روزا سعی میکنم بیشتر از قبل دعا و قرآن بخونم چون شنیدم خیلی تو آرامش نینی تأثير داره. در ضمن به زور هر جورشده 2 لیوان شیر رو میخورم. اما در کل فکر میکنم خیلی بهش ظلم میکنم. آخه از صبح که میام دانشگاه بعضی روزا تا 8 شب دانشگاهم. خونه هم که میرم دارم از خستگی میمیرم. به زور یه چیزی میخورم و میخوابم. ممکنه یه روز حتی یه دونه میوه هم نخورم. مامانم هی بهم زنگ میزنه و دعوام میکنه ولی چیکار کنم نه وقت دارم و مهمتر اینکه نه اشتها. نمی فهمم چم شده. درسته که خیلی ویار ندارم اما اشتها هم ندارم. از یکطرف نمیتونم چیزی بخورم از طرف دیگه عذاب وجدان نخوردن میگیرم و اعصابم خرد میشه . یعنی فکر کنم دارم دوبله بهش ضرر میرسونم. استرس اينکه چه جوری به استادم هم بگم که دارم مامان میشم به کنار.نمیدونم چرا نمی فهمه. والا همه پسرای تو آزمایشگاهمون فهمیدن اما اون که خانمه هنوز نفهمیده
اما تو ای نینی مامان، عزیز دلم، قربونت برم، تو رو خدا هر چی احتیاج داری از بدن من بردار. میدونی که لاغرنیستم و به اندازه کافی ذخیره دارم. من هیچیم نمیشه. تو رو خدا بردار. میدونی که بابایی عاشق نینی تپل مپله. عزیز دلم، نینی ماهم مامانی رو ببخش که نمیتونه خوب بهت برسه. خیلی مواظب خودت باش. در ضمن وقت هم کردی یه تکونی به خودت بده. آخه الآن دو هفته هست که من و بابایی منتظر اون لگدای دوست داشتنیت هستیم
8:16 PM -- مامان
6 comments
 
درباره وبلاگ


Nini joon jooni:نام
Home:
About Me:
See my complete profile

پستهای قبلی
آرشيو
لينک دوستان
لينک فک و فامیل
Template by
Isnaini Dot Com Webstats4U - Free web site statistics Personal homepage website counter