Lilypie Third Birthday tickers

نی نی جون جونی ما

Monday, May 28, 2007
من و پسری در هفته 30 ام

سلام پسر گلم. عزيز دلم. خوبی مامانی؟ خوش میگذره اون تو؟ ديگه چيزی نمونده ها. هفته 30 ام هم به نیمه راهش رسيد. فقط 10 هفته دیگه.يعنی فقط به تعداد اون انگشتای کوچولوی دستات. می بينی چقدر زود گذشت. انگار همین ديروز بود که فهميدم تو اومدی تو دلم. اون موقع قد یه هسته سيب بودی. هر هفته هی بزرگتر شدی، قد یه حبه انگور بعد یه توت فرنگی، تا الان که شدی پسر 40 سانتی و 1200 گرمی خوشمزه من.

اين روزا با اون ورجه وورجه هايی که می کنی حضورت رو بیشتر احساس می کنم. بیشتر تکونات برای صبحهای زود و آخر شبه.صبح ها که بعد از نماز شروع به خوندن سوره انعام میکنم تکونای تو هم شروع میشه. اگه یه وقتایی هم خواب بمونی صدات میکنم و میگم پسر گلم پاشو ورزش صبحگاهیت رو انجام بده. و تو هم سریع بیدار میشی. فکر کنم خیلی مامانی باشی. آخه بیشتر اون تکونای محکم و عجیب غریبت که از روی دلم هم کاملاً پیداست برای وقتیه که من و تو با هم تنهاييم. طفلی بابایی يک ساعت اينجا میشینه شاید اونم ببینه ولی تو پسرک شیطون مامان ساکت میشینی. هفته پیش برای اولين بار حرکتت رو از روی شکمم ديد و کلی ذوق کرد. هر چند با دست اون تکونای آرومت رو حس میکنه اما اون تکونای شدیدت بیشتر برای وقتاييه که دوتایی تنها هستيم. همين هفته پيش بود که دستم روی دلم بود و داشتم باهات حرف میزدم یکدفعه یه چيزی اومد زير دستم.کاملاً حس کردم دستت بود. تا اومدم دستت رو بگيرم فرار کردی. قربونن اون دست و پای تپل و خوشگلت برم. کی بشه بیای و من صد تا بوس بوسیشون کنم.

پسرک گلم، قربونت برم. خیلی مواظب خودت باش عزيزکم. هفته پيش برای سومين بار تو اين دو ماه یه مشکلی پیش اومد که فکر کردم نکنه میخوای زودتر بیای.طبق معمول هم وقتی بود که بابايی نبود و من تنها بودم. خدا رو شکر یه روز که خوابيدم مشکل حل شد. پسر گلم هنوز خیلی زوده. اين بیرون هم هيچ خبری نیست. صبر داشته باش. اون تو به خودت برس. چيزای خوبی که اون تو هست رو بخور (چيپس و پفک ها رو نخوری ها). هر وقت که وقتش شد بهت میگم بیای بیرون.

آخر هفته پيش هم با بابایی و مامانی (مامان خودم) رفتيم و بابایی از الآن یه کادوی خیلی خوشگل به عنوان هدیه تولد تو برام خرید. دستش درد نکنه خیلی خوشگله. اما فعلاً که بلوکه اش کرده. میگم بهم بده. میگه نه! پسری رو تحویل میدی، کادوت رو تحویل میگیری. ای بابایی بدجنس.

آهان! راستی تخت و کمدت هم رسید يزد. همه چيز آماده و مهیاست که مامان بابا کارشون اينجا تموم بشه و برن يزد، اتاق خوشگلت رو بچينن. برای مامان بابا دعا کن که کاراشون زود رو به راه بشه. فدات بشم الهی. بازم میگم عزيزکم خيلی مواظب خودت باش.
9:59 AM -- مامان
5 comments
Tuesday, May 15, 2007
حال و احوال بارانی
خوب! هفته 27 هم تموم شد و من و نینی وارد هفته 28 شدیم. فقط 3 ماه دیگه مونده تا نینی ناز من به دنیا بیاد. تو هفته 26 يک مشکل کوچولو برام پیش اومد که چون تا شب ادامه پیدا کرد دکترم گفت شب بیا بیمارستان برای معاینه. قبلاً هم از این مشکلها پیدا کرده بودم و چیزی نبود، نینی هم خوب تکون میخورد برای همین خیلی استرس نداشتم. اتفاقاً اون شب بابایی هم نبود. این ترم هفته ای دو روز (سه شب) میره یزد و من خونه خواهرشوهرم بودم. خلاصه با مامان بابایی که اونجا بودن ساعت 10 شب رفتیم بیمارستان. دکتر گفته بود برم اتاق زایمان تا بیاد برای معاینه. اونجا دو تا خانم بودن که داشتن آماده میشدن برای دنیا اومدن نینیهاشون. با دیدن اونا کم کم استرس پیدا کردم. فکر میکردم الآن نینی ما هم دنیا میاد. داشتم از ترس سکته میکردم. خلاصه بعد از یکربع دکتر اومد برای معاینه. حالا مگه صدای قلب نینی در میومد. دیگه رسماً داشتم از ترس میمردم که یکدفعه یه صدای تلپ تلوپ به گوشم رسید. خدا رو شکر که چیزی نبود و مشکلم هم برطرف شد. اون شب یه حال عجیبی داشتم. از اون روز همش به وقتی فکر میکنم که قراره نینی به دنیا بیاد. از یه طرف دلم میخواد زودتر بیاد بغلش کنم نازش کنم بوس بوسیش کنم . تازه کمردردام هم شروع شده. شبی صد بار بیدار میشم و از این دنده به اون دنده. یعنی به طور کلی یه دفعه از هفته 26 به طور کاملاً محسوسی راه رفتن برام سخت شده. اما از طرف دیگه هم میبینم دلم برای تکونا و شیرجه رفتناش تنگ میشه. دلم برای وقتایی که باهاش حرف میزنم و اونم با یه لگد جانانه جوابم رو میده تنگ میشه. خلاصه که نمیدونم دعا کنم این ایام زودتر بگذره یا نگذره.
راستی فکر کنم افسردگی پیش از زایمان گرفتم. نمیدونم چم شده. زرت زرت گریه میکنم. این هفته بیشتر شبا یا روزا سر هر موضوع کوچیکی (که اغلبم مربوط به پروژه و جواب ندادن برنامه هامه) زدم زير گریه. اونم چه گریه ای. چون بابایی هم نیست که آرومم کنه وتنهام گریه هام دیر بند میاد. خلاصه فکر کنم این هفته اعصاب نینی رو خیلی خط خطی کردم ولی باور کنید دست خودم نیست. اصلاً هم نمیفهمم چرا اینقدر اعصابم خرده . البته این روزا بیشتر تو خونه هستم. یعنی چون خیلی سنگین شدم (ماه پیش 3/3 کیلو اضافه کردم و در کل تا حالا 9 کیلو) با استادم صحبت کردم و قرار شده از این به بعد تو خونه رو پروژه ام کار کنم. نمیدونم این خونه نشینی سبب افسردگیم شده یا اینکه چون یه هفته هست بابایی رو ندیدم و یا ...
میخواستم آخر هفته هم با قطار برم یزد که به خاطر ترس از تکونای قطار کنسل شد. این هم بهانه ای بود برای گریه های بعدازظهر امروز من! خلاصه که فعلاً حال و احوال همی بسی بارانی است. برام دعا کنید.
پ.ن.: یادم اومد که هفته پیش دیدم نینی به مدت یک ربع داره تکونای منظم از خودش در میکنه. یه لحظه دو ریالیم افتاد که تکونای منظم یعنی سکسکه. قربونش برم. نمیدونم چی خورده بود که داشت صبح کله سحر ساعت 5 سکسکه میکرد. خلاصه بعد از يکربع که همچنان سکسکه گل پسر ما ادامه داشت بهش گفتم پسرم یه دقیقه نفست رو نگه دار سکسکه ات تموم میشه و همون وقتم تموم شد. کلی ذوق کردم. میدونم پسرم نفهمید چی گفتم و عکس العملش اتفاقی بود اما من که حسابی کیف کردم.
2:27 PM -- مامان
9 comments
 
درباره وبلاگ


Nini joon jooni:نام
Home:
About Me:
See my complete profile

پستهای قبلی
آرشيو
لينک دوستان
لينک فک و فامیل
Template by
Isnaini Dot Com Webstats4U - Free web site statistics Personal homepage website counter