Lilypie Third Birthday tickers

نی نی جون جونی ما

Sunday, August 26, 2007
نی نی و عکسش
سلام. بالاخره من در بیست و سومین روز از تولد پسر گلم یه کوچولو وقت خالی پیدا کردم بیام از تولدش بگم. نینی جون جونی ما آخر زد زیر قولش و در حالیکه 1 روز مونده بود تا بابایی از مسافرت برگرده تصمیم به اومدن گرفت. فکر کنم از بس شب قبلش خودم و خاله کوچیکه وبقیه گفتیم دیگه حوصلمون سر رفته اونم این تصمیم رو گرفت. خلاصه جمعه 12 مرداد ساعت 4صبح که از خواب بیدار شدم دیدم بله ظاهراً کیسه ابم پاره شده. مامانم رو صدا زدم. طفلی به شدت هول کرده بود. البته خودمم از ترس دندونام به هم میخورد. از بدشانسی بابام هم تهران بود و قرار بود جمعه شب برگرده. حالا باز خوب بود که خواهرم و شوهرش برای دلگرم بودن ما در صورت اتفاقات ناگهانی از این دست شب رو اونجا مونده بودن. سریع نماز خوندم و به بابایی زنگ زدم و گفتم که پسرکمون داره میاد، برام دعا کنه و راهی بیمارستان شدیم. کارهای پذیرش انجام شد و رفتم به سمت اتاق زایمان. مامان و خواهرم هم که رسماً شروع کرده بودن به گریه کردن. نمیدونم چرا فکر میکردم که چون صبح جمعه هست هیچکی نیست و فقط من قراره زایمان کنم و حوصله ام قراره سر بره. وقتی رفتم بالا دیدم 6 نفر دیگه هم هستن. قدمم هم خیلی خوب بود سریع 3 نفر از اونا زایمان کردن. یکیشون که از سه شنبه اونجا بود. اولین نینی که دنیا اومد و شروع کرد به گریه کردن اشکای منم در اومد. دائم به اون لحظه ای فکر میکردم که پسر منم دنیا میاد و تو بغلش میگیرم.

خلاصه تا ساعت 7 و 8 صبح وحشتناک از من آب خارج میشد. اما از درد خبری نبود. بهم سرم فشار هم زدن اما باز خبری نشد. تا ساعت 9.5-10 که از یکی از ماماها که اتفاقاً قبلاً هم مدرسه ای بودیم خواستم صدای قلب پسری رو چک کنه. خیلی طول کشید تا پیدا کنه و گفت فکر کنم کمی کند شده. سریع سرم فشارم رو قطع کردن و بهم اکسیژن دادن و دوباره صداشو گوش دادن و گفتن بهتر شده. بعد نوار قلب نینی رو گرفتن. گفتن کمی داره کند میشه. با دکترم تماس گرفتن وقتی اومد و معاینه کرد گفت دیگه یه قطره آب هم دور نینی نمونده و احتمالاً باید سزارین بشم. با این حال یکی دو ساعت دیگه صبر میکنیم شاید دردت شروع بشه که نشد و درنهایت حول وحوش ساعت 12 بهم گفتن آماده سزارین بشم. داشتم میرفتم اتاق عمل که خانم پرستار گفت مامانت زنگ زدن و گفتن شوهرت طبقه پایینه. کلی خوشحال شدم و روحیه گرفتم. بابایی با هزار زحمت تونسته بود بلیط گیر بیاره و خودش رو برسونه. ساعت 12:30 رفتم اتاق عمل و درنهایت محمدایلیا جون جونی ما در اولین روز هفته 40 ام در روز 12 مرداد 1386، مطابق با 19 رجب 1428 و 3 اگوست 2007 و در ساعت 12:55 دقیقه ظهر جمعه در بیمارستان مجیبیان یزد (همون بیمارستانی که من و بابایی هم اونجا دنیا اومده بودیم) و توسط دکتر ارجمند به دنیا اومد. پسرمون هم ریزه میزه بود. 2950 گرم وزن، 50 سانتی متر قد و 34 سانتی متر دور سر. خدایا در پناه خودت حفظش کن. الهی آمین.

اینم محمد ایلیای نازنازی ما

2 روزگی قبل از بستری شدن در بيمارستان

7:39 PM -- مامان
5 comments
Wednesday, August 15, 2007
تولد
سلام
من باباي ني ني جون جوني هستم.
ني ني ما 12 روزه كه به دنيا اومده. ولي چون زردي گرفته و تو بيمارستان بوده مامان ني ني وقت نكرده كه پستي بذاره. من فعلا اين پست را گذاشتم تا بعدا ماماني خودش كامل تعريف كنده.
دعا كنيد ني ني زودتر خوب بشه.
7:46 AM -- مامان
5 comments
Wednesday, August 1, 2007
هفته 39 و عكساي اتاق پسري

هفته 39 هم داره تموم ميشه. ديگه چيزي نمونده تا پسري بپره بياد بغل مامان باباش. كمتر از 9 روز. برام خيلي خيلي سريع گذشت. انگار همين ديروز بود كه هفته 5ام 6ام بودم و ميگفتم كي ميشه به هفته 18 برسم. اون موقع ها نميدونم چرا هفته 18 -19 برام خيلي زياد بود. حالا هفته 18 كه هيچي هفته 38 هم تموم شده. چه دوراني بود. چقدر بستني خوردم. هرچي ميخوردم بازم ميخواستم. چقدر نسبت به كار خونه بخصوص آشپزي ويار پيدا كرده بودم. از غذا درست كردن متنفر شده بودم. يادم نميره يه بار ميخواستم غذا درست كنم يك ربع كارد به دست كنار گوشت ايستادم هر چي فكر كردم ديدم حس اينكه گوشت رو تيكه كنم ندارم و بيخيال شدم. چقدر تنبل بازي در اوردم. تنبل بازي كه چه عرض كنم واقعاً خسته ميشدم. تا 7 ماهگي صبح ميرفتم دانشگاه 8-9 شب ميومودم خونه. يادم نميره وقتي ميومديم خونه معمولاً مسعود يه چيزي براي شام آماده ميكرد گاهي وقتها گريه ميكردم و بهش التماس ميكردم كه بيخيال من بشه و بذاره بدون شام بخوابم فقط بخوابم. چقدر تو اين مدت مسعود مهربون بود و با همه كارام كنار اومد. چقدر مواظبم بود و چقدر ناز من رو كشيد تا اين دوران بهم سخت نگذره. ميدونم خيلي اذيت شد ميدونم خيلي خسته شد ولي اصلاً به روي خودش نيوورد. خلاصه كه اين دوران با همه سختيها با همه ترس و لرزاش و با همه كيف كردناش داره تموم ميشه. از وقتي هم كه يزد اومدم كلي خوش خوشانمه. همش خونه مامان بابام تلپ هستم. اگه يه روزم نباشم غذا ميپزن برام ميارن يا ميريم ميگيريم. آخه هنوزم نسبت به آشپزي وياردارمJ. دستشون درد نكنه. خيلي بهشون زحمت دادم و ميدم و خواهم داد. ديشب بابام ميگفت كاش زودتر اين روزا ميگذشت و بچت دنيا ميومد. گفتم تازه دنيا بياد اول زحمته. گفت ولي بالاخره درد كشيدن موقع زايمانت كه تموم ميشه. نگراني رو كاملاً تو چهره بابا و مامانم ميبينم. مسعودم كه به خاطر پروژه اش فعلاً برگشته تهرون. خدا كنه تا برنگشته پسري هم دنيا نياد. خودش كه ميگه من با پسرم صحبت كردم و قرار شده هفته آينده كه برگشتم اونم دنيا بياد. حالا خدا كنه كه پسرك زير قولش نزنه و نامردي نكنه. دو سه روزه كه تكوناش كم شده. ديشب رفتم دكتر گفت كه امروز برم نوار قلب نيني رو بگيرن. اگه مشكلي هست كه زودتر برم بيمارستان وگرنه تا 18 مرداد صبر كنم. گفت بيشتر از اونم نميشه صبر كرد و بايد به زور متوسل شد. در نتيجه از تاريخ 27 مرداد كه تولد خودمم هست قطع اميد كردم. براش دعا كنيد كه مشكلي نداشته باشه. در ضمن اواخر هفته 37 هم كه رفتم دكتر گفت وزنش حدوداً 3 كيلو و 100 هست. يعني ريزه ميزه نيست.

دوستاي گلم لولي جون و نگين جون يه خبري از خودتون بدين. از وقتي اومدم يزد نميتونم به وبلاگاتون سر بزنم. برام فيلترن (قبلاً تو دانشگاه اينجوري نبود.). نميدونم چرا به هيچكدوم از دوستاي پرشين بلاگيم هم نميتونم سر بزنم. كلاً از همه بيخبرم.

اينم چند تا عكس از اتاق پسري كه قولش رو داده بودم (ممنون از نرگس گل به خاطر راهنماييش)





2:22 PM -- مامان
3 comments
 
درباره وبلاگ


Nini joon jooni:نام
Home:
About Me:
See my complete profile

پستهای قبلی
آرشيو
لينک دوستان
لينک فک و فامیل
Template by
Isnaini Dot Com Webstats4U - Free web site statistics Personal homepage website counter