Lilypie Third Birthday tickers

نی نی جون جونی ما

Saturday, August 2, 2008
و سر انجام 12 ماهگي

12 ماهگي ايليا مثل 11 ماهگيشه. خيلي فرقي نداره. همش شيطوني و همه جا رو زير و رو كردن و بد غذا خوردن. گاهي ميشه از صبح تا غروب هيچي هيچي نخورده. فقط مي مي. بدجور سمج شده. هي به روي خودم نميارم دنبال سرم مياد و التماس ميكنه. تازگيها ياد گرفته لباسم رو بالا ميزنه. ديگه اين كار رو كه ميكنه دلم نمياد و تسليم ميشم. شب كه ميشه 10 تا كاسه كوچيك تو يخچال رديف شده. حريره كه مدتهاست نخورده. تا يه مدت ميپختم و ميريختم دور. اما حالا ديگه نه. نمي پزم. گاهي بادوم ميريزم تو ماست و اينجوري بهش ميدم. يه جورايي خودم هم بريدم. هر بار كه ميخواستم سوپ براش بپزم كلي فكر ميكردم كه ديروز و پريروز چي كردم تو سوپش حالا امروز چي ها بكنم كه تكراري دو روز قبل نباشه، از همه خانواده ها باشه و در كل سوپش متعادل باشه و گرم يا سرد نباشه (نمي دونم اصطلاح گرمي سردي مال همه جاست يا يزديها). اينقدر حساب كتاب ميكردم كه همينكه زير ديگش رو روشن ميكردم فكر ميكردم يه باري از دوشم برداشته شده. يه جورايي زيادي به خودم فشار اووردم و الآن بريدم. مثل بچه كنكوري هايي كه ديگه آخرا نمي كشن و ميبرن. به خاطر همين يه كم از حساسيتم كم كردم. كم كم دارم از غذاهاي خودمون بهش ميدم. البته هنوزم براش هر روز سوپ و چيزاي مخصوص خودش درست ميكنم ولي اگه يه روزم غذاي خودمون به دردش بخوره و مثلاً بيرون باشم و نتونم براش درست كنم خيلي عذاب وجدان نمي گيرم. از برنج خودمون، مرغ، كتلت، شامي كباب، آبگوشت و آب بعضي خورشت ها بهش دادم. نمك غذاهاش رو يه كم بيشتر كردم چون نخوردنش بدتره. البته همچنان بهش آب جوشيده ميدم!!

دندون چهارمش 19 تير در اومد. بالا وسط سمت چپ خودش.

دندون پنجمش 30 تير در اومد. بغل سوميه.

دندون ششمش 11 مرداد در اومد. بغل چهارميه.

فكر كنم دندوناش علت بد غذاييشه.

4 ساعت بود كه رفته بود تو 12 ماهگي كه خودش بدون اينكه دست به جايي بگيره بلند شد وايستاد. البته به جز يكي دو بار ديگه تكرار نكرد.

5 دقيقه بامداد 22 تير، 2 قدم راه رفت. از خوشحالي داشتم غش ميكردم. نمي دونم چرا قدم برداشتنش اينقده برام هيجان انگيزه.

5 مرداد تونست 3 قدم بره.

11 مرداد تونست 10 قدم بره.

يك بار سشوار رو انداخت. دستم رو زدم به كمر، خودش شروع كرد به نچ نچ (البته همين يكبار بود).

پريروز پلوپز رو با دستگيره اوردم سر سفره. اونم ياد گرفت. بعد كه دست زد ديد داغه دستگيره رو برداشت و با اون پلوپز رو جابجا كرد.

تا صداي زنگ در خونه مياد دايي دايي كنون ميدوهه به سمت در خونه. قبلاً گفتم كه به باباش و خيلي هاي ديگه ميگه دايي. به بابام هم علاقه خاصي نشون ميده.

دوست داره با بچه هاي 3-4 ساله بازي كنه. دنبالشون كنه و اونا هم فرار كنن. البته جاي فرار هم داره. بدجور گاز ميگيره. وحشتناك و با تمام وجودش اين كار رو ميكنه. دندون ميگيره و پوست رو ميكشه بيرون. بعضي وقتها هر دو مون خوابيم و داره مي مي ميخوره، چنون دندون ميگيره كه بي اختيار پرتابش مي كنم اونور. خلاصه كه با دهان باز دنبال همه ميكنه. بخصوص بچه ها.

از 2-3 ماه پيش دكتر گفته بود كتاب هايي كه تو هر صفحه اش يه شكل داره رو براش تكرار كنين بعد از چند روز ياد ميگيره. اين كار رو خواستم با مكعبهاش انجام بدم. اما مگه ثانيه اي ايليا ميشينه كه باهاش كار كني. هر جند حس ميكنم چند تا شكلي كه براش گفتم رو ياد گرفته مثل خرسي و ابر و ... ولي حس و حال آموزش نداره.

كم كم داره پوه رو ميشناسه. البته به بيشتر عروسكاي كارتوني ميگه پوه. اونقده بامزه ميگه پوه پوه.

يك كار جديد كه خيلي باهاش سرگرم ميشه خالي كردن شيشه اش هست. سر شيشه رو ميذاره روي زمين و هي فشارش ميده. آب اون تو هم مثل فواره ميريزه بيرون. من هي جيغ ميزنم اونم كيف ميكنه.

از مبل و تخت هم بالا ميره. اگه ارتفاعشون كم باشه با دست پايين مياد وگرنه ميشينه غرغر كه يعني من رو بياريد پايين.

كلي پشت سر هم حرف ميزنه و برامون چيز ميز تعريف ميكنه. خيلي بامزه است. كاش ميشد فهميد با اين زبون زرگري چي داره ميگه.

هفته پيش رفتيم تهران. استادم كار جديدم رو ديد خيلي ذوق نكرد ولي باز بيشتر از دفعه قبل تحويل گرفت. فقط گفت فكر نكنم بتوني اينور سالي دفاع كني. كلي غصه خوردم. يك سال ديگه بايد با حرص و جوش ايليا رو بزرگ كنم. دفاع از پيشرفت كار هم انجام دادم. جلسه خوبي بود. فقط گفتن يه ذره همچين بچه داري باعث شده بعضي چيزا رو قاطي كني ولي راضي بودن.

خيلي هم نتونستيم بريم خريد.صبح ها كه ميرفتم دانشگاه تا عصر. عصر هم كه هوا گرم بود بخاطر ايليا جرأت نميكردم. فقط شب ها ميموند. اونم يكي دو روز. چون 2-3 شب بايد ميرفتيم مهموني. خريداي اصليمون مانتو، كت و شلوار، صندلي ماشين و يه خرده ريزاي ديگه بود كه بجز صندلي ماشين همه ضربتي و بدون وسواس خريداري شد.

و سرانجام حاصل زحمات يكساله ما، يك شاه پسر 9700 گرمي با 76 سانت قد و دور سر 47/5 است.

كمتر از 12 ساعت ديگه گل من ايلياي قشنگ و نازم يك ساله ميشه. يك ساله كه زندگيمون رنگ و بوي تازه اي پيدا كرده. يك ساله كه همه زندگيمون، همه حرفامون، همه فكر و ذكرمون شده ايليا. درسته كه خيلي سال سختي بود بخصوص رفت و آمداي بابايي به كرمان و دوري از اون و هي از اين خونه به اون خونه شدن و در كنارش درس و پروژه. اما داشتن ايلياي شيطون بلا خيلي شيرينه خيلي خيلي.

ايلي گلم، عزيز دلم، پسر ناز و دوست داشتنيم ميدونم تو اين يك سال مامان خوبي نبودم. اونجوري كه بايد برات وقت ميذاشتم و حوصله به خرج ميدادم ندادم. يه وقت فكر نكني دوستت ندارما. ديوونتم. عاشقتم. بدون كه همه زندگيموني. چشم و چراغ خونه موني. اگه چند ساعت نبينمت كلافه ميشم. فقط از بد شانسي سال اول زندگي تومصادف شده با شروع كار بابايي و اعصاب خرديهاي اون و اذيت شدناش و كم حوصله شدن ما. اما از همين الآن قول ميدم سال ديگه بيشتر برات وقت بگذارم. بيشتر باهات بازي كنم. اگه الآن نتونم خواسته هاي تو كه در حد دنبال بازي و دالي بازيه برآورده كنم چه جوري ميتونم چند سال ديگه وقتي بزرگ شدي و خواسته هاتم همراه خودت بزرگ شدن برات كاري انجام بدم؟ قول ميدم بيشتر بهت برسم. قول قول. به شرط اينكه تو هم همون وروجك شيطون و شاد و زبل و پر جنب و جوش ماماني باقي بموني؟ خوب؟

ميخواستم روز تولدت كه فردا شنبه هست برات جشن بگيرم. اما چون هفته قبل تهران بوديم و اين هفته هم بابايي 3-4 روز كرمان بود نمي تونستم خودم رو آماده كنم. به خاطر همين قرار شد پنج شنبه 17 مرداد برات جشن تولدت بگيريم. خدا كنه مراسم خوبي بشه و تو هم نق نقو نشي و شاد و شنگول باشي.

خاطرات سال پيش الآن جلوي چشممه. دوست دارم بنويسم تا برام بمونه. نميدونم، اگه شد شايد تو پست بعدي به همراه تولد نامه نوشتم.

1:04 AM -- مامان
6 Comments:
  • At August 3, 2008 at 10:56 AM, Anonymous Anonymous said…

    ایلیا جونم تولدت خیلی خیلی مبارک باشه خاله. ایشالله که صدو بیست ساله شی. مامانی تنبل! چرا یه تولد وبلاگی واسه گل پسرمون نگرفتی؟ پس عکساش کو؟ وای به حالت اگه دفعه دیگه بدون عکس بیای!
    راستی من الان چند وقته که به تارا از غذای خودمون می دم. چون طعم بهتری داره خیلی خوب می خوره. فکر کنم دیگه غذای طعم دار واسشون ضرر نداشته باشه. نگران غذا خوردنش نباش. بچه ها هر چی شیطنتشون بیشتر می شه، بد غذاتر می شن. اگه رشدش خوب باشه جای نگرانی نیست.
    از طرف من کلی ماچش کن.

     
  • At August 29, 2008 at 4:26 PM, Anonymous Anonymous said…

    salam
    tavalode iek salegit mobarak iliyai ghashangam.....
    surate mahet ro mibusam o barat ie donya arezui khub daram......

     
  • At September 13, 2008 at 6:02 PM, Anonymous Anonymous said…

    سلام عزیزم
    قربون ایلیا برم که اینقدر بامزه راه افتاد ... منم فکر کنم راه رفتن خیلی بامزه باشه ... در مورد غذا درست کردن من هم عین توام ... هر روز فکر می کنم یه غذای جدید براش درست کنم ... ولی چه فایده هیچیش رو نمی خوره

     
  • At September 19, 2008 at 2:32 PM, Anonymous Anonymous said…

    سلام
    من و کورش کوچولو اومدیم تا از شما دعوت کنیم توی بازی وبلاگی ما شرکت کنید . بازی اینطوریه که شما باید یه عکس از فینگیلتون وقتی خوابه بگیرید و با عنوان بازی وبلاگی "خواب آسمانی" بذارید تو وبلاگتون . بعد هم خود شرکت کننده ها رای میدن و بهترین عکس انتخاب میشه و کل شرکت کنندگان باید نتیجه ی بازی وبلاگی رو با عکس برنده و لینک وبلاگش رو توی یه پست تو وبلاگشون بذارن .
    اگر موافق بودید عکستون رو بذارید . اگر هم دوست داشتید دوستانتون رو هم به بازی دعوت کنید فقط به من آدرس وبلاگشون رو بهم بدید . بهتون سر می زنم .
    بای

     
  • At October 18, 2008 at 10:56 AM, Anonymous Anonymous said…

    سلام خانم كجايي
    تو ديگه از همه تنبل تري
    اون كارتونها رو من دانلود كردم . تو ني ني سايت مي‌فروشن ولي فكر كنم فقط موسيقيشه بازم مطمئن نيستم

     
  • At October 22, 2008 at 1:52 PM, Anonymous Anonymous said…

    بابا تو ديگه دست همه تنبلها رو از پشت بستي. نكنه مي خواي پست بعدي رو همزمان با تولد دو سالگي ايليا جون بنويسي؟!!!
    دلمون براتون تنگ شده.

     
Post a Comment
<< Home
 
 
درباره وبلاگ


Nini joon jooni:نام
Home:
About Me:
See my complete profile

پستهای قبلی
آرشيو
لينک دوستان
لينک فک و فامیل
Template by
Isnaini Dot Com Webstats4U - Free web site statistics Personal homepage website counter