Lilypie Third Birthday tickers

نی نی جون جونی ما

Saturday, November 22, 2008
12+1 و 2+12 ماهگی
بالاخره نحسی 13 دامنگیر وبلاگ ایلیا شد.هر چند من اعتقاد داشتم عدد 13 برای من نحس نیست اما ظاهراً بوده. چون من از 13 ماهگی به بعد تا الآن که 15 ماه و نیمه هستش نتونستم آپ کنم و فکر کنم به عنوان تنبل ترین مامان وبلاگستان شناخته شدم.
این پست رو 12 مهر (14 امین ماهگرد ایلیا) و توی ماشین در راه کرمان به یزد نوشتم ولی الآن که 28 آبان هست دارم تایپ میکنم. احتمالاً یه دو سه ماه هم طول میکشه تا دو سه تا عکس بذارم و پابلیش کنم. ببینیم چی میشه.

تولد شاهزاده کوچولومون رو که همون 17 مرداد گرفتیم. کلی برای گرفتن اولین جشن تولدش شوق و ذوق داشتم. همه چیز طبق برنامه بود به جز اخلاق آقا ایلیا. بر عکس همیشه که از دمبل و دومبول و بچه ها خوشش میومد چون طول روز رو نخوابیده بود یکریز گریه میکرد . ما هم دیدیم اینجوری نمیشه. بابایی که کیکش رو اورد گفتیم ایلیا رو ببرتو خیابون بچرخون یه کم بخوابه. اونم تا گذاشته بودش رو صندلیش خوابش برده بود.خلاصه 1 ساعتی بدون ایلیا جشن گرفتیم تا دیگه دیدیم نه مهمونا میخوان برن. نه کیک بریدیم نه هیچی. باز به بابایی زنگ زدیم که ایلیا رو بیار. دوباره بچه ام خواب کامل نکرده بود. روز از نو روزی از نو. تازه با شلیک کاغذ پاشها که دیگه گریه به نعره تبدیل شده بود. با همین اخلاق کیک بریدیم و کادو ها رو باز کردیم تا کادوی خاله منا باز شد. یه جونوری بود که با یه قر و اطواری میرقصید.یکدفعه ورق برگشت و ایلیا از اون لحظه تا آخر شب نشسته و ایستاده کنار اون جونوره میرقصید و کادوی خاله منا به عنوان کادوی برتر شناخته شد.بقیه هم کلی زحمت کشیده بودن. یه عالمه کادوهای خوب خوب گرفت. مهمونامون هم بچه های دایی و نوه های عموی خودم و بچه های خاله و دایی و نوه های دایی مسعود بودن. با چند تا از دوستامون. نزدیک 30 نفر. شب هم آقایون اومدن.

این از تولد. اما از ایلیا. آآآآآآآآِی پدر در میاره. از بس شمر و بلا شده.ثانیه ای نمیشینه.
از 25 مرداد به طور قابل ملاحظه ای راه رفتنش بیشتر از چهار دست و پا شد و بعد از چند روز که حالیم نشد کی بود دیگه کامل راه میرفت و چهار دست و پا نشد.
از 24 مرداد کابینت ها کشف شدن. بقیه اش رو دیگه خودتون میدونید. در کمد حبوبات رو به هم بستیم تا نتونه باز کنه. اما در کل زیاد چیزی نشکونده. معمولاً چیزای شکستنی رو با احتیاط میذاره رو زمین. بقیه چیزا رو ولی نه شوت میکنه از اینور به اونور. تا چشم باز میکنه هر چی تو آشپزخونه هست رفته تو اتاقش و چیزای تو اتاقش اعم از توپ ، عروسکهای بالای تخت پارکش همه اومدن تو آشپزخونه و بعضاً تو سطل آشغال.
با تمام هیکلش سرسر میکنه. از 13 ماهگی دو تا مکعب رو میذاره روی هم و دست میزنه. از 14 ماهگی هم 3 تا رو میذاره ولی گاهی میفته. برج حلقه ها هم نامرتب میسازه. آخه قبلاً بلد نبود بندازه توش و دستش خطا میرفت.
از بس از دستش حرص میخورم و خودم رو میزنم الآن یکی دو ماهیه که اونم یاد گرفته. تا کوچکترین فشاری روش میاد از خواستن چیزایی که بهش نمیدیم یا دیدن آدمای غریبه و خجالت کشیدن تو سر میزنه. بسته به شدتش هم یکدستی یا دو دستی میزنه.همینکه چیزایی مثل چاقو یا جزوه هامون رو میبینه بدون اینکه بخواد و ما مخالفت کنیم میزنه تو سر. چون میدونه که بهش نمیدیم.
به دایره لغاتش گا یا گای (همون گاو خودمون) اضافه شده.یکبار پرید عینکم رو از چشمم برداشت منم بی اختیار بهش گفتم گاو. ( ای مامان بی تربیت). حالا دیگه یاد گرفته. هی میاد عینکم رو برمیداره و میگه گا. گاهی هم میبینم پشت هم داره میگه گا گا. میفهمم عینکم دستشه. تا شوتش نکرده تو دستشویی میپرم و عینکم رو نجات میدم . جیک جیک و ویز ویزم بلده. .
هیس هیس کردن رو تو روضه ( همون یکسالگی)از بس که من هیس کردم یاد گرفت. حالا تا میگیم دانیال کجاست هیش هیش میکنه که یعنی خوابه. از 1 شهریور هم دانی میگه.و کم کم داره نسبت بهش حساسیت نشون میده. کار خاصی نمیکنه فقط ما که قربون صدقه دانیال میریم یه جورایی معنی دار نگاهمون میکنه.
28 مرداد برای اولین بار خودش لباسش رو در اوورد. دکمه هاش رو باز کردم خودش بیرون اورد. یه لباس دیگه اش هم خودش از کله اش کشید بیرون.
29 مرداد: دیدیم موقع خداحافظی بالا گذاشت. کلی تعجب کردیم. چون ما بهش یاد نداده بودیم. آخر مامانم یادش اومد که پدرشوهرم موقع خداحافظی بالا میذارن.
دیگه دالی بازی رو دوست داره. کنترل تلویزیون رو عین ما دست میگیره. شونه برمیداره موهاشو شونه میکنه. یاد گرفته دعوا میکنه. میگیم ایلیا گوش فلانی رو بکن و دعواش کن، دو تا انگشت اشاره اش رو تکون میده و دعوا میکنه. دیگه چشم میذاره ( البته یه جورایی گوش میذاره)
دو، یه، دو میگه جالبه با دو شروع میکنه و بعد هی یه (یک) دو میکنه. گاهی هم در ادامه اش اصواتی شبیه سه چهار از خودش در میاره. از کتاب خوندن خیلی خوشش میاد.

تو این یکی دو ماه دو سفر سه تایی رفتیم.یکی تهران در ادامه انجام پروژه و تحویل خوابگاه و جمع کردن وسایل و آوردن به يزد و یکی هم کرمان. رفتیم ببینیم بابایی یک ساله کجا میره ، چی کار میکنه . سر و سامانش دادیم و اومدیم. کرمان که بودیم یکی از تخت ها رو نشونه کرده بود و روی اون بیشتر بهش شیر میدادم. تا میگفتیم ایلیا شیر میخوای بدو بدو میرفت به سمت اون تخت. ارتفاع تخت هم زیاد نبود. خودش رو میکشید بالا و میخوابید تا برم بهش شیر بدم.

عاشق بازی کردن با بچه هاست. دنبالشون کنه و بخنده. کلاً بچه کم رویی نیست.
سینه هم میزنه از نوع دو دستی.گاهی هم خواهرم براش میخونه "تپ تپ تپ بشیرو" اونم میزنه رو دلش (فیلمه رو که یادتونه).
موبایل اینا رو هم برمیداره و ادای حرف زدن رو درمیاره.
اول شهریور هم بالاخره موهاش توسط زن دایی مسعود کوتاه شد. در طی این مراسم هفت هشت نفر جمع شدن و هر کدوم یک ادائ اطواری از خودشون در اووردن که آقا بذارن موهاشو نو کوتاه کنن ولی اون یکریز تو سر زد و گریه کرد. آخرم با آوردن ظرف آب و آب بازی یه کم ساکت شد.
اونروز برای اولین بار از زختخوابشون اومدن بیرون و مثل کله قند وسط لحافشون ننشستن و غر بزن که من بیدارم

وزن گیری هم متوقف شده. غذا به شدت بد میخوره. به شدت هم وول میخوره. شاهدش هم ثابت موندن وزن اون و کاهش وزن منه.نمیدونم چرا در طول این 3-4 ماه7 کیلو وزن کم کردم. حالا حالاها 59 کیلو نشده بودم. یعنی تو این 10 سال اخیر کمترین وزنی که داشتم 64 بوده. قبل از بارداریم هم 65-66 بودم. یکدفعه باربی شدم و بابایی تونست در آبان 87 ازم پیشی بگیره (اونم یک کیلو). هر چند اونم 2-3 کیلو لاغر شده. کلاً یه کم زندگی سخت شده. دوباره رفت و آومدای بابایی به کرمان شروع شده و کوچ من به اینور اونور . در کنارشم استرس پروژه ای که با سرعت مورچه پیش میره و بزرگ کردن یک پسر شیطون و بد غذا. خوب معلومه آدم اعصابش به هم میریزه.
آخیش. مردم ننه. حرفای 2 ماه قلمبه شد بود تو دلم.
1:03 PM -- مامان
16 comments
 
درباره وبلاگ


Nini joon jooni:نام
Home:
About Me:
See my complete profile

پستهای قبلی
آرشيو
لينک دوستان
لينک فک و فامیل
Template by
Isnaini Dot Com Webstats4U - Free web site statistics Personal homepage website counter