Lilypie Third Birthday tickers

نی نی جون جونی ما

Saturday, May 22, 2010
اصفهان
هفته پيش با اجازه رفتيم اصفهان. کنفرانس مهندسی برق. چند تا از دانشجوهای مسعود مقاله داشتن و اين بهانه ای شد که من گير بدم که تو هم بايد بری و ما رو هم ببری. تقريباً ميشه گفت اولين مسافرت سه نفرمون قرار بود باشه (البت به جز تهران که به خاطر تزم چند بار رفته بوديم و البته یه سفر به قم با فاميلای بابايی). ولی اين يکی سه نفری بوديم و خيلی حس مسافرت بیشتری داشتم. یه هتل خوبم رزرو کرديم و با کلی اميد و آرزو و ليست خريد عازم سفر شديم. ميگن اگه بیشتر دل ببندی بدتر میشه. شده حکايت اين سفر ما. از حلقوممون در اومد. ديگه حالاحالا ها مسافرات بی مسافرت.
دوشنبه آخر شب که رسيديم که هيچی. صبح زود مسعود رفت افتتاحيه کنفرانس. منم ايلیا رو بیدار کردم و صبحونه خورديم و روانه ميدان نقش جهان شديم. ايلیا با ديدن اسبها کلی ذوق کرد. کلی هم شجاع شدم و برای تکميل خوشحاليش سوار کالسکه هم شديم. بعد هم برگشتيم هتل و ناهار و زديم بيرون. اينو بگم که از روز قبلش گلاب به روتون اد*رار ايليا به شدت پررنگ شده بود. گفتيم حالا خوب ميشه شايد آب کم خوردن ولی نشد. خلاصه رفتيم بیرون گفتيم اول بريم یه آزمايشگاه پيدا کنيم. ببینيم مشکلی نباشه. خلاصه تا آزمايشگاه رو پيدا کرديم و ایلیا رو راضی کرديم يه دو تا قطره بشا*شه و نتيجه رو بگيريم شد ساعت 5 بعدازظهر که خوشبختانه با کارشناسی که از طرف دو تا مهندس به عمل اومد عفونتی تشخيص داده نشد. دوباره در جهت اهميت به فرزند رفتيم ايلیا یه کم اسب دید و خسته برگشتيم هتل که مثلاً یه استراحتی بنماييم و شب بريم هتل عباسی برای جشن کنفرانس. که ايلیا از ساعت 7 شب تا فردا 8 صبح گرفت خوابيد و ما هم بیخیال شديم. فردا صبح ديديم ايليا برای اولين بار تو عمرش گفت گشنمه پلو میخوام. نگو بچه ام از 4 بعداز ظهر به اينور هيچی نخورده بود به جز یه عالمه عرق کاسنی که برای رفع گرمی و روشن شدن ادرار شب تا صبح بهش خورانده بوديم.و در نتيجه ضعف کرده بود. سريع رفتيم صبحونه. کلی املت خورد. اولين باری بود که برای هر لقمه اش نبايد التماس میکردم. خلاصه خورد و زديم بیرون به اين اميد که بهتر میشه. اما نشد یه بارم تو تاکسی بالا اورد و درنتيجه سريع رفتيم دکتر. تا ديدش گفت فاويسمه. باقالی خورده گفتيم آره .ديروز. گفت خودشه و سريع بستريش کنيد . شوکه شده بوديم. گفتيم اگه ميشه سريع برگرديم يزد. گفت یه آزمايش خون بدين ببینم کم خون شده يا نه. آزمايشم داديم و ديديم بله حسابی کم خونه. رنگش شده بود مثل زردچوبه. ولی باز دل و زديم به دريا و سريع برگشتيم هتل و وسايلمون رو برداشتيم و اومديم يزد که بستريش کنيم. تو راه هم یه بند بهش مايعات داديم. رسيديم يزد مستقيم رفتيم دکتر. اما اون گفت مشکوکم به فاويسم و ممکنه نباشه. یه آزمايش ادرار مجدد داديم و چیز جديدی نبود. خلاصه که گفت بستری نمی خواد بشه. فاویسم بودن یا نبودن رو هم الآن نمیشه تشخيص داد و 2 هفته دطگه باید آزمایش کنيم. از وقتی برگشتيم خیلی بهتر شده. یعنی همون شب از حالت ضعف در اومد و فرداشم که پنجشنبه باشه رنگ ادرارش طبیعی شد. حالا منتظرم تا دو هفته دیگه . خدا کنه که فاویسم نداشته باشه. اصلاً نمیتونم بهش فکر کنم. هر دفعه یادم میاد فرار می کنم. دعا کنید چیزیش نباشه.

یه سوال. اگه یه نمونه مثلاً جیش بچتون رو برین آزمایشگاه. بعد خانم متصدی حال نداشته باشه از جاش بلند بشه. بهتون بگه خودت بذار تو اتاق (اتاق انجام آزمایش ها و بررسی نمونه ها) و شما برین دم اتاق. یه نگاهی بندازین و ببینین که خبری از هیچ تابلو و نوشته ای مثل "محل قرار دادن نمونه ها" نیست و یه میزدم در اتاق است و سمت دیگه اتاق و در کنار ديوار هم یک سری میزهای ممتد هست که روی اونا کلی ادوات و تجهيزات آزمايشگاهی هست نمونه دستتون رو کجا میذارین
1- با توجه به عدم مشاهده تابلو و با توجه به اینکه اصولاً به چنين اتاقی نبايد وارد شد همونجا روی میزاول اتاق میذارین.
2- وارد اتاق شده میذارین کنار یکی از اون وسایل آزمايشگاهی (اگه عشقتونم کشید و بلد بودین دستگاه موردنظر رو پیدا می کنید و خودتون نتیجه رو میگیرین)
3- وارد اتاق شده یه کم میرین جلوتر بعد دکتر آزمايشگاه رو پیدا کرده و ازش میپرسين که جیش بچتون رو کجا بذارین
4- هیچکدام.
برام جالبه. میشه بگین کدوم یکی رو انجام میدین؟
5:31 PM -- مامان
5 comments
Friday, May 14, 2010
اسفند 88


چندروزي بيشتر تا پايان سال 88 نموده منم مثل همه شما همه جوره سرگرم و مشغولم . خونه تكوني ، خريداي عيد و هدايا و... پست قبل مربوط به خرداد است اين 9 ماه بيشترين تغيير در ايليا مربوط به حرف زدنشه. تقريباً‌همه چيز رو ميگه خيلي بايد مواظب حرف زدنامون باشيم. با يك لهجه خاصي حرف مي زنه. هر جا شروع مي كنه به حرف زدن همه غش مي كنن از خنده. لهجه‌اش يزدي آميخته با افغاني هست. آخر جمله هاشم مي‌كشه . خيلي بامزه حرف مي زنه . و خيلي هم زياد حرف مي زنه پشت سر هم. مسلماً مثل همه بچه ها كلمات جالب و جمله هاي خنده دار زياد گفته كه ديگه اونقده گذشته كه يادم نمي ياد گاهي مياد بغلمون ميكنه و ميگه بيا بغلم و بعد هم مثلاً اگر بگم دوستت دارم، سريع مي‌گه منم دوستت دارم ( بعد هم توضيح ميده كه اين جمله رو از كجا ياد گرفته . ميگه پدر نمو مي گفت منم دوستت مي دارم). در جوال سئوالاتمون بله يا نه نمي گه. همون را تكرار مي كنه حالا يا بامثبت يا با منفي. نمي دونم چرا ولي بله يا نه نمي گه . يه مشكل ديگه‌اي هم که او و دانيال دارن اينه كه ماهارو با اسم صدا مي زنن. يه جورايي بامزه است ولي مي ترسم كه هميشه ديگه اينجوري صدام كنه. چندروز پيش هم تو اسباب بازي فروشي بوديم با يه پسرکوچولو مشغول بازي شدن و وقت خداحافظي ايليا گفت باباي ، بازم ميام پيشت. برام جالب بود كه از كجا ياد گرفته .
همچنان شيطوني اش برپاست و تنها روشي كه ميشه نشوندش و ساكت كردش و در ضمن بهش غذا داد معجزه‌ي سي دي است. ديگه كار به جايي رسيده بود كه از صبح تا شب يه بند سي دي مي ديد و دكترش هم گفت نگرانه و خلاصه كه اوايل مهر تصميم گرفتم بذارمش مهد. يه دوسه روز رفتيم ديدم دوست داره ولي به شرطي كه منم اونجا پيشش بنشينم. ديدم نميشه علاوه بر اون تو همين دو سه روز سرما خورد و تب كرد و بعد به ترتيب ، دانيال، خاله زهرا، آقا داريوش، مادر شوهر خواهرم، من و اون يكي خواهرم و مامانم. خلاصه كل طايفه مريض شديم اونم در عرض دو سه روز . بد ويروسي بود . تو اوج آنفولانزا خوكي هم بود به خاطر همين بي خيال شدم بفرستمش مهد .
يه عادت بدي كه همچنان ادامه داره اينه كه وقت خوابيدن بايد مي‌مي بگيره تا خواب بره ول كن هم نيست يعني اگر نباشم وقتي خيلي خسته باشه خواب مي ره ولي منو كه مي بينه امكان نداره بدون اون بخوابه . خلاصه معضل بزرگي داريم اگر تو خواب هم بيدار بشه بايد سريع در دستش باشه وگرنه گريه و داد و بيدادي راه مي‌ندازه كه بياو ببين. البته با اين وضعيت اون رو يك هفته جاگذاشتم و براي شركت تو كنفرانس من و مسعود رفتيم هند. خيلي دل تو دلم نبود ولی چاره ای هم نبود. هم هند کشور تميزی نبود، هم زمستون بود و در اوج آنفولانزای خوکی. البته که اصلاً بیقراری هم نکرده بود و در کل انگار نه انگار که مامان بابايی هم داشته. می گفتيم حالا همين که ما رو ببينه قراره كلي احساساتي بشه ولي باز انگار نه انگار، يعني از قطار (‌تهران به يزد ) كه پياده شدم و ديدمش من يك ريز گريه، اما اون اصلاً بهم نگاه نمي كرد فقط يك بار گفت مامان قطار! خلاصه ضايع شديم اساسي. در مورد كنفرانسم بگم كه ما كلا يه نصفه روز رفتيم چون با تور رفته بوديم سه شهر دهلي ، آگراو جيپور رو تو يك هفته قرار بود بگرديم و جمعاً سه روز دهلي بوديم كه خب گشتن در اولويت بود و درخلاصه نصف روز نصيب كنفرانس شد روزي كه بايد پوستر را نصب مي‌كرديم و توضيح مي‌داديم. 5 تا استاد هم بودن كه ميومدن و سئوال مي كردن و بعداً‌ كشف كردم اين 5 تا داور هستن. يكي يكي به همه پوسترها سر مي زدن و سئوال مي پرسيدن تا پوستر برتر رو انتخاب كنن.اينم بگم كه با يك سرو وضع تقريباًَ افتضاح رفته بودم. آخه اون شب بايد بر مي‌گشتم ايران و در نتيجه از صبح بايد هتل رو تخليه مي‌كرديم. و از صبح تا ظهر هم رفتيم گشت و گذار و خلاصه با قيافه و وضع درب و داغون كه خستگي يك هفته مسافرت از سر و روش مي باريد رفتيم کنفرانس. درعوض دوتا دختر ترك اومده بون كه دفعه اول هم بود تو كنفرانس شركت مي كردن وهمی بسی تيپ زده بودن. لباسهای تيپ و کلی جينگيل مينگيل و آرايش. خلاصه که قدرت خدا هم همه از پوستر اونا سوال داشتن و چپ و راست از اونا با پوستر شون عكس مي انداختن. ما هم كه اينا رو ديده بوديم بعد كه زمان پوسترها تمام شد رفتيم هتل كه چمدونمون رو برداريم و بريم فرودگاه ومنتظر تمام شدن شور داورها نشديم. اما در كمال ناباوري چند روز بعد ايميلي گرفتم مبني بر برتر شناخته شدن پوستر من كه كلي مايه تعجبات بنده شد. سفر خوبي بود ولي با بچه اصلاً نمي شد بخصوص كه بايد بين سه شهر جا مي شديم. برگرديم سر بحث اصلي. خلاصه اين يك هفته 10 روز رو تحمل كرد اما وقتی برگشتيم موقع خواب فرصت نداد كه حتي عوضش كنم و من مجبور شدم كنارش بخوابم وبهش مي مي بدم و مامانم عوضش كنه كاري كه اكثر شبها تو خونه ما ميشه و مسعود بايد عوضش كنه.
از پنجشنبه يعني 20 اسفند هم تصميم جدي گرفتم كه عادتش بدم توي تخت خودش بخوابونم و باز به دليل همين مي مي يكي دو روز مجبور شدم برم توتختش كه حالت نوزاد- نوجوان داره و چون به نرده هاش احتياج دارم در حالت نوزاديه و بخوابم تا اون خواب بره وبعد برم تو اتاق خودمون. اما دوروز كه گذشت ديدم زانوهام واقعاًٌ درد گرفته در نتيجه يك مرحله پيشرفت كرديم و من پايين تخت مي خوابم و اونم توي تخت خودش و با استدلال چون كوچولوهه ممكنه مورچه ها شب بيان دندونش بگيرن و من بزرگم دندونم نمي‌گيرن راضي شد بره بالا و پايين نخوابه ) و از لاي نرده ها دستش رو آويزون مي‌كنه و می می بازی می کنه تا خواب بره. معمولاً‌هم يك بار دم دماي صبح بيدار مي شه گريه ولي خوب كم كم بايد عادت كند.
يك پروژه عظيم ديگه علاوه بر مي‌مي دارم كه نمي دونم چه جوري عمليش كنم و اونم از پمپرز گرفتنه. هنوز كه دوسال و هفت ماهشه پپمرزش مي‌كنم گذاشتم بعد از عيد. خدا كنه خيلي اذيت نكنه.
يك مدت هم گير داده بودم كه كوررنگي داره آخه تا 2- 3 ماه پيش اصلاً رنگ ها رو تشخيص نمي داد تا اينكه يك بار تو حمام ديدم هي ميگه اين شير آب گرم اين شير آب سرد و چند جاي ديگه هم امتحان كردم و فهميدم از روي رنگش ميگه خلاصه كمي اميدوار شدم تا اينكه يكدفعه شروع كرد به شناختن رنگ ها سبز، نارنجي؛ پلنگ صورتي ( به همه صورتي ها ميگه پلنگ صورتي ) آبي ،قرمز.
در عين شيطوني خيلي ساده است زود باور مي كنه. مثلاً‌خيلي كه سرو صدا مي كنه جلوي روش مي زنيم به در و ميگيم بيبين آقاي همسايه دارن ميزنن به در و بچه‌ام هم باور ميكنه.
برنامه غذا نخوردناش همچنان ادامه دارهو سر كوچه مامان اينا مدرسه است و ظهر كه ميشه ميني بوس ها صف مي كشن هر وقت اونجا باشيم مجبورمون مي‌كنه بريم بيرون. ما هم ظرف غذا رو بر مي داريم و مي ريم ديگه همه راننده ها مارومي شناسن. تا ميريم ميگن بفرمايين بالا. ايليا هم ميره كلي غان غان مي كنه و منم تندتند بهش غذا مي دم و ميايم خونه.يه همسايه هم دارن به اسم اقاي نخجواني شبها كه نمي خوابه گفتيم الان ميان دعوا ميكنن و ديگه ميدونه تا تق وتوقي مياد ميگه آقاي نخجواني هستن. يه بار هم تو كوچه الكي يك داستان تعريف كردم كه ميني بوس تند رفته و زده به آينه ماشين آقاي نخجواني و شكسته. بعد از ظهر كه ديده بودشون شروع كرد به تعريف داستان كه ميني بوس ماشينتون رو خراب كرده و ...( حالا هيچوقت با هم همصحبت نشده بودن)
خيلي هم لجبازه. نمي دونم مربوط به سنشه يا ترتيب بد ما. فقط ميخواد يه كارايي انجام بده كه صداي من در بياد. تا نمازم رو مي بندم يا مهرم رو پرت ميكنه يا يك ريز گاز مي گيره، نيشگون ميگيره و يا چادرم رو ميكشه . خلاصه اونقدر اذيت مي كنه كه حتماً روزي چند تا كتك رو نوش جان ميكنه. ميدونم تنبيه بدني اشتباهه ولي واقعاً نمي تونم خودم رو كنترل كنم.
اصلا اهل بازي نيست. تنها با سي دي مشغول ميشه اونم تازگيها از نوع شير و ببر وپلنگ و .... اينها. يه ريز داره تو خونه غرش ميكنه ميگه( مثل ببر، مثل آقاي ساليوان...) هفته پيش يك بسته از حيوانات وحشي براش خريدم تنها اسباب بازي كه باور نمي كنين شايد بعد از يك هفته هم هنوز براش عزيزه و بازي مي كنه اين حيووناشن . چنون از شون مواظبت مي كنه.حالا برو هي اسباب بازي گرون قيمت براش بخر. يه بارم تحويل نمي گيره.

بنده هم از اين ترم دانشگاه مشغول شدم. هرچند هنوز دفاع نكردم ولي ديگه اين ترم شروع كردم به تدريس. شده قوز بالا قوز. همينجوري چقدر وقت داشتم كه حالا بايد يه بند جزوه آماده كنم، تمرين در بيارم ،حل كنم، ... ولي در كل تا حالا اينكار رو دوست داشتم.
تزم هم به اميد خدا تو دور آخره. تقريبا نوشتم واگه ازم كار ديگه اي نخوان ميتونم بعد از عيد بيفتم دنبال كاراي دفاع.
ديروز هم رفتم در طي يك عمليات انتحاري بعد از 2 سال پشت هم مش كردن موهام رورنگ كردم و شدم آني شرلي.

پ.ن: چکنم از دست بابا مسعود گيج. ميدونيد چيکار کرده. خواهرم کادوی عيد برای ايليا يه کفش خيلی خوشگل گرفته بود. البته مشکی میخواسته بگيره ولی تموم کرده بوده و قهوه ايش رو گرفته بود. ولی مغازه دار گفته بوده شايد دوباره بياره. منم راستش برای عيد براش کفش قهوه ای گرفته بودم. خلاصه قرار شد برم اگه مشکيش رو اورده عوض کنم. برای همين قوطی کفش رو گذاشتم تو ماشين که هر وقت از اون مغازه رد شديم عوض کنم. یه بار که میرفتيم اون طرف ها يادم اومد و متوجه شدم قوطی کفشه نيست. نگو مسعود خان فکر کردن قوطی خالیه و انداختن دور. اصلاً باورم نمیشد. خیلی ناراحت شدم. اخه هديه بود. هنوز به هيشکی اين هنر بابا مسعود رو نگفتم. آخه روم نميشه. کلی زحمت کشيده بودن. حيف!!

1:06 PM -- مامان
2 comments
Sunday, May 9, 2010
بعد از ا سال و نيم
سلااااااااااااااام. ما زنده ايم. خوشحالين؟ می دونستم.
مختصر و مفيد میگم: سرم شلوغه، تزم تموم نشده، حسابی درگير بودم و هستم. حالم خیلی رو به راه نبود و خلاصه اگه وقتی بود فقط وبلاگ می خوندم. البته اسفند پارسال و خرداد امسال دو تا پست تو کاغذ نوشتم که حتی فرصت نکردم تايپ کنم. بالاخره هفته پيش اون کاغذها رو که تو کيفم در حال نابودی بودن رو به همراه يک فصل تزم دادم بيرون تايپ!!.
اسفند 87
بعد از دو سه ماه سلام
ديگه اينقدر در نوشتن تأخير داشتم كه به اين فكر افتادم بي خيال وبلاگ نويسي بشم ولي دلم نيومد. گفتم همين يه ذره هم كه از خاطرات و كاراي گل پسري ثبت بشه بعدا كلي برامون خاطره مي شه. اين چند ماه خيلي سخت گذشت. تو آبان ماه كه 2 هفته ايليا گلاب به روتون … از نوع خوني گرفت. تا اومد يه ذره خوب بشه دوباره سرماخوردگي و تب بالا (به ترتيب بابايي ، ايليا و من ) جوري كه يك روز از صبح تا ظهر سه تايي خوابيده بوديم. اين تب خيلي بي اشتهاش كرد و وزنش را كم كرد. دوباره تا اومد يه ذره جون بگيره تب كرد كه مربوط به عفونت گوشش بود كه خدا را شكر اين يكي طول نكشيد.
خلاصه بگم كه وزنش از حدود 400/10 رسيد به 9800 (وزن يكسالگي). ما هم زديم به دوپينگ و مينادکس رو شروع كرديم. آخه وحشتناك چيزي نمي خورد. يادمه يك روز از صبح تا شب فقط دو تا ليمو خورد. اما ماه بهمن ماه خوبي بود. هم خيلي خوب غذا مي خورد (به نسبت ماههاي قبل) و هم خدا روشكر مريض نشد و يه كم همچنين وزن گرفت.
دندوناشم كه قراره من رو جون به سر كنن تا در بيان :
7 آبان : دندون هفتم (پايين)
18 دي :‌دندون هشتم
20 دي : اولين آسياب بالا سمت راست خودش
26 بهمن : 3 تا آسياب ديگه رؤيت شد
و در نتيجه الان ايلياي ما 12 دندوني است ولي به طرز خيلي بدي همچنان دندون مي گيره، ميگيره و بعد ميكشه بيرون. كلي از جاهاي بدنم سياه است.
به شدت شيطوني مي كنه هر كه مي بيندش ميگه از چشماش معلومه خيلي شيطونه.
اسباب بازي
اسباب بازي ايليا ، قابلمه ، قوري ،‌تابه و ... است. تنها وسيله اي كه مي تونه حتي نيم ساعت 1 ساعت اون را يكجا بنشونه ايناست بخصوص كه اگه توشون يه ذره غذا و بالاخص چند قطره آب ريخته باشم (كه معمولا نمي ريزم). با هيچ چيز ديگه اي بازي نمي كنه منم كه ول كن نيستم. انواع و اقسام پازل و اسباب بازي هاي فكري مي خرم. اما يه لحظه هم توجه نمي كنه. فقط دنبال شيطوني و نهايتش آشپزيه . البته بيرون از خونه كه باشيم منتظره يه جا «پوت» (توپ) ببينه تا نخريم ولمون نمي كنه . توپه رو دودستي مي چسبه. تو ماشين خواب بره بيدار بشه تو دستشه. ميگيم حتما از اين يكي ديگه خيلي خوشش اومده. اما تو خونه كه رسيد ميره كنار بقيه توپها و دريغ از يه دونه شوت. هر دفعه كه با باباش مي ره سوپري با يه دونه توپ بر ميگرده. الان 51 توپ داره فقط گاهي اونا رو شوت مي كنه تو كله دانيال طفلی.
آهان از جاربروبرقي هم خوشش مياد تا مي بينه ميگه هيژ (صداش رو در مياره) اگه هم بهش نديم يه جوري زمين رو كثيف مي كنه مثلا غذاش رو ميريزه و بعد مي دوه ميگه مامان هيژ يعني جارو رو بردار بيار .
دانيال رو دوست داره . كلي ذوق مي كنه وقتي ميبيندش. اما گاهي هم اذيتش ميكنه. توپ ميزنه تو كله اش. یکدفعه بابام دانيال رو بغل كرده بود وقتي گذاشتش زمين اونو زد. خلاصه كه دانيال به شدت از ايليا مي ترسه . تا صدا رو ميشنوه دادش در مياد يا دعوا ميكنه يا گريه مي‌کند. الان هنوز نمي تونن با هم بازي كنن. فكر كنم داني كه راه بيفته اوضاعشون رو به راه تر بشه.
حرف زدن
حرف زدنش خيلي روند چشمگيري نداشته از ؟؟… رسماً و خيلي قشنگ مامان يا بابا ميگه يعني با اين صدامون مي زنه. ورژن هاي مختلف هم داره مامان مامانيييييي (وقتي يكي دوباره صدامون زد) مامايي ، مامانه ، مامانا
بابا ، بابايي ، باباجي (باباجون)
پوت ( توپ)
قويي (قوري)
بله
منا (يكي دو هفته است مي گه از بس خاله كوچيكه خودشو كشت هر كار مي خواست بكنه براش مي گفت اول بگو منا
تخت :‌شير كه مي خواهد ميگه مامان تخت يا ميره روي تخت يا ميره بالش مياره گاهي دو تا ميذاره كنار هم و مياد بهم ميگه تخت
كارهاي جديد
چشم ، گوش ، بيني ، ابرو ، مو ، پخ (ناف) ، لپ ، دست و پارو ديگه خيلي وقته ميشناسه
شعر عمو زنجيرباف رو با هم مي خونيم. اون فقط بله ها و صداي آخرش رو درمياره . بله رو خيلي بامزه ميگه
گاو و ببعي و گربه و جوجو رو ميدونه چي ميگن ولي تازگي ها هر جانوري كه مي بينه ميگه مامان جيك جيك حالا مي خواد خرس و پلنگ باشه يا پشه.
ليوان هايي اسباب بازيش رو اگر خيلي سر ميل باشه ميشنه و ميذاره تو هم هر وقت اشتباهي بذاره و نتونه بعدي رو بذاره اخ اخ مي كنه و در مياره درست مي كنه
تازگيها ياد گرفته جوجه مي شه با دو تا دستش تندتند بال بال مي زنه
قرتي قرتي هم مي كنه دست ميذاره زير گلوش و گلوش را ميبره
نصف شب گاهي بيدار ميشه كه شير بخوره ميگم بگو قوري اونم ميگه در حاليكه تقريبا خوابه كلي می خنديم (بدجنس ها)
در عرض چند ثانيه ميره روي ميز آشپزخونه مامانم اينا ميشينه. مامانم ميگه 3 تا بچه بزرگ كرديم رو صندلي نرفتن حالا اين ميره روی ميز.
کيو کيو میکنه و ما بايد بميريم.
ضررهاي مالي
خرابكاريهايش داره روز به روز بيشتر ميشه اوايل قوري و ليوان و ... بود حالا رسيده به دوربين بدبختمون ، كنترل دي وي دي پلير، گوشي تلفن بي سيممون (كه البته تناوبی انقدر می زد زمين كه خراب می شد و دوباره اونقدر می زد زمين كه درست می شد تا کلاً مرد ) و ضبط ماشين و ...
پروژه
به شدت درگيرم روزي هزار تا مقاله مي خوانم تا يه ايده جديد ديگه دستم بياد و كار كنم آخر بهمن كه تهران بودم استادم گفت بيشتر كار كن تا ايشا... تا سال ديگه بتوني دفاع كني. من رو ميگي وا رفتم. ديگه فكر مي كردم حداكثر تا شهريور طول بكشه. البته گفت اگه خيلي خوب كار كني و يه كار جديد ديگه انجام بدي شايد بتوني تا شهريور دفاع كني. ببينيم چي ميشه. حالا يا بايد ايليارو بذارم مهد (كه فكر كنم خيلي زود باشه هر چند او عاشق بازي با بچه هاست) يا يه برنامه ديگه بچينم آخه با هم كه باشيم اصلا نميشه درس خوند. احتمالا روزايي كه خونه خودمون هستيم ، ايليا و بابايي برن خونه مادر شوهرم. وقتايي هم كه خوني مامان اينا هستيم اونا رو اونجا بذارم و خودم جيمفنگ شم.
غذا
اين مدت كه يا مريض بود يا توي دندون در نتيجه خيلي بد غذا مي خورد. روزايي بود كه از صبح تا شب فقط 2 تا ليمو مي خورد و همين اما ماه بهمن، اشتهاش خوب شد. دوباره الان دوره ركوده. هر وقت كه رو دنده خوردن باشد بابايي پشت سر هم بهش چيزميز ميده. مثلا صبح ،‌پنير و كره و گردو و بادوم رو مخلوط مي كنه و بهش ميده بعد چند قاشق حلواشكري بعد شكلات صبحانه. ماهي رو دوست داره تنها چيزيه كه بدون ادا اطوار مي خوره.
-----------------------------------------------------------
حالا اينور سال (خرداد 88)
سلام سال نو مبارك منظورم 88 هست ها ، اشتباه نكنيد زود برم سر اصل مطلب.
حرف زدن
از 3-4 روز قبل از عيد زبون بچه ام باز شده با مزه حرف میزنه. خيلي بانمك ميگه. ديگه زيادن كلماتي كه ميگه. نمي تونم همه رو بگم. از نيمه هاي فروردين هم ديگه دو كلمه اي ها را مي گه. فعل ها هم شروع كرده (بيشتر نكن). تا طفلي دانيال مياد به چيزي دست بزنه ميره ازش ميگيره و ميگه داني نكن. دانيال جون نكن (دانيال جون رو خودش ميگه)
گگه (گربه) ، باب (آب )، باب دونه (آب هندونه) ، ماشين ، خرسي ، گنه (گنده)، ماشين گنه، گل ، دندون، نون نون(نان)، پلو ، عينك، گوگوجي ، ايشي (شير) ، بسي (بستني)،آقا ايليا،‌ فاميلشم هم همچنين ميگه مهدي – كتك
جمله هم ميگه : دست دودول مامان كتك (گير داده به اين دودولش، معنی جمله هم اينه که دست به دودول بزنی مامان کتک میزنه)
اموم (حموم)، باز، بست (بسته) ، مرسي (اولين بار 10 ارديبهشت ) خيلي كيف كردم.
موقع خواب هم همه جد و آباء و فك و فاميل هامون رو اسم ميبره و من بايد بگم لالا هستن تا رضايت بده بخوابه شروع ميکنه مامانينا ، باباجان، ‌بابا آقا، آقا جان، ماماني، داني ، دايي ، منا ، پوريا ، پرنيا ، آقا مهدي و همينطور ديگه اسم كه كم مياره ميره سراغ ني ني و گوگوجي و ...
تا كوچكترين ضربه اي بهش مي رسه يا ميفته ميگه مرگم
وقتي يه كار بد ميكنه سر مي رسيم مي گه ترسيد!
اسباب بازي
اسباب بازي مورد علاقه اش از قابلمه تبديل شده به ماشين، خيلي ماشين دوست داره. به همه ماشين هاش هم ميگه ماشين گنه. تو خيابون هم به وانت به بالا ميگه ماشين گنده، تريلي اينها هم كه مي بينه ميگه ماشين گننننننننننننددددددده. كلي مي كشه، دو ماهي هم هست كه چند تا از ماشين ها را مي‌شناسه (نه به اسم) به اسم راننده هاشون. تا 206 مي بينه ميگه باباجون (بابا مسعود)، GLX (داني يا دائي) پرايد بابا آقا و سيلو (باباجان) بقيه ماشين ها هم ماشين آقا هستند. چرخ و موتور هم ميگه. از اين كارتهاي حافظه هم گرفته بعضي از ميوه ها مثل موز، سيب (ديب) ، آناس يا آناناناناس (آناناس) ، گل (گلابي) ، هلو ، دونه رو بلده از حيون ها هاپ هاپ ،‌فيل ، خرگوش ، خرس، ببعي ، جوجو رو بلده
سلموني
بالاخره براي اولين بار ايليا خان به همراه داني و من و مامانم و مسعود رفتن سلموني 22 اسفند خيلي استرس داشتيم فكر مي كرديم گريه كنه و نذاره ولي خوب كنار اومد از اول تا آخر بايون (بارون) مي گفت و با آب بازي مي كرد و بنده خدا هم سرش رو كوتاه كرد اما دانيال حسابي گريه كرد.
دانيال
خدمت دانيال رو حسابي ميرسه. يه مو كشيدن بلد نبود كه اينم تو عيد از بچه پسرعموم ياد گرفت حالا رو دانيال پياده مي كنه . اونجا نشسته ميره موش را مي كشه و در ميره . دانيالم تا ايليا نزديكش ميشه صداش در مياد و همه را خبردار ميكنه. بعد هم ميره ميگه داني دوست و بوسش مي كنه يه بار هم اغفالمون كرد و در حيني كه داشت دست دانيال را مي بوسيد دندونش گرفت.
ميگم بدجنس شو : چشمهاش رو بدجنس مي كنه
به خواهر كوچيكم خيلي گير مي ده. هر جا ميشينه ميره داد ميزنه تا بلند بشه. دوباره ميره رو يه صندلي ديگه باز ميره رو زمين ميشينه داد مي زنه خلاصه يه ماجرايي دارن با هم. كتاب هم برميداره و اداري درس خوندن خاله منا رو درمياره
شيرگرفتن
جمعه 4 ارديبهشت ماه بعد از 3-2 ماه اين دست اون دست كردن از شير گرفتمش. ظهر كه شير خورد ديگه بهش ندادم هم ظاهرش رو با رب خونين و مالين كردم و هم تلخ كردم. اول كه خواست بخوره يك كم جاخورد ولي باز تست كرد چون تلخ بود ديگه نخورد تا شب و هر جا رفتيم گزارش داد كه ممه تلخ. اما شب كه خواست بخوابه پدرمون رو در آورد يعني خوابيد و 4-5 دقيقه نشد كه طبق عادت هميشگي خواست تو خواب ممه بخوره كه ندادمش و شروع كرد. زار مي زد و التماس مي كرد: مامان جان ممه! دلم كباب مي شد. من و مسعودم افتاده بوديم به گريه. هيچ جوري آروم نمي شد. هي خودش رو مي زد اينور به اونور، پرت مي كرد جوري كه از دماغش خون اومد. آخرم برديمش تو ماشين تا خواب رفت. حدود ساعت 5/1 خواب رفت دوباره 5/5 بيدار شد و دوباره همون آش و كاسه. اين دفعه دست و صورتش رو شستم و تو آشپزخونه صندلي گذاشتم آب بازي كنه آب بازي كرد تا حدوداي 7 . بعد ديگه حسابي خسته شد براي همين بغلش كردم وبردمش بيرون تا كم كم توبغلم خوابش برد. يكي دو شب هم خيلي كم گريه كرد ولي ديگه تموم شد. البته هنوزم كه هنوزه هر وقت مي خواد بخوابه ميگه ممه بغل و ممه رو بغل مي كنه و مي خوابه. غذاخوردنش خيلي بهتر شده. شيشه هم مي گيره درست روزي كه از شير گرفتمش شيشه خورد كلي خوشحالم.
وزن
بعد از كلي تلاش رسونديمش به 100/11 خودمم كه از اواخر تابستون و اوايل پاييزكاهش وزن پيدا كردم و از 66 رسيدم به 57. هميشه دوست داشتم 60 كيلو باشم ولي تا قبل از بارداريم كمترين وزني كه داشتم 65 بود. آخرم اين روند كاهش رو با كپسول هاي مولتي ويتامين كنترل كردم. الان دوباره رسيدم به 60 (از وقتي ايليا رو از شير گرفتم) حال روحي ام هم اينور سالي بهتر شده خدا كنه خوب خوب بشم.
عيد امسال
4-5 روز اول عيد امسال خوب بود. مهموني و اينور و اونور و … اما از 5-6 عيد بود كه بابام مريض شدن ،‌تب بالا يك هفته تو خونه خوابيدن دكتر رفتن بهتر نشدن، براشون دكتر آورديم تا آخر بيمارستان بستري شدن گفتن ذات الريه است. 2 هفته هم بيمارستان بود و تبشون قطع نشد. خيلي روزاي بدي بود،‌استرس، اضطراب، ناراحتي، آخرم هم بدون قطع تب مرخص شدن و بعد از 2-3 روز تبشون قطع شد. دوباره بعد از يكي دو هفته خون توي پاشون لخته شد. دوباره بيمارستان و …
الانم پدربزرگم مريض هستن خدا كنه زودتر همه خوب بشن و شاد و خندون دور هم جمع بشيم و رفت و آمدا شروع بشه. (متأسفانه اينجوری نشد و پدربزرگ نازنينم 26 مرداد هممون رو ترک کرد. خيلی ایلیا رو دوست می داشت. يعنی همه نتيجه هاش رو خيلی دوست داشت. دانيال رو ماشا... صدا می زد. يادش گرامی. اگه تونستين يه فاتحه براش هديه بفرستين. ممنون.)

عيد امسال درگير يك پروژه ديگر هم بودم كه استادم بهم پيشنهاد كرده بود بايد يك گزارش 100 صفحه اي آماده مي كردم. خيلي روش كار كردم حتي يك شب تا 5 صبح بيدار موندم و تونستم يك گزارش 120 صفحه اي خوبي آماده كنم. استادم خيلي راضي بود خوشحالم.

اينم عکس جديد ايليا
1:44 AM -- مامان
2 comments
 
درباره وبلاگ


Nini joon jooni:نام
Home:
About Me:
See my complete profile

پستهای قبلی
آرشيو
لينک دوستان
لينک فک و فامیل
Template by
Isnaini Dot Com Webstats4U - Free web site statistics Personal homepage website counter