Lilypie Third Birthday tickers

نی نی جون جونی ما

Sunday, May 9, 2010
بعد از ا سال و نيم
سلااااااااااااااام. ما زنده ايم. خوشحالين؟ می دونستم.
مختصر و مفيد میگم: سرم شلوغه، تزم تموم نشده، حسابی درگير بودم و هستم. حالم خیلی رو به راه نبود و خلاصه اگه وقتی بود فقط وبلاگ می خوندم. البته اسفند پارسال و خرداد امسال دو تا پست تو کاغذ نوشتم که حتی فرصت نکردم تايپ کنم. بالاخره هفته پيش اون کاغذها رو که تو کيفم در حال نابودی بودن رو به همراه يک فصل تزم دادم بيرون تايپ!!.
اسفند 87
بعد از دو سه ماه سلام
ديگه اينقدر در نوشتن تأخير داشتم كه به اين فكر افتادم بي خيال وبلاگ نويسي بشم ولي دلم نيومد. گفتم همين يه ذره هم كه از خاطرات و كاراي گل پسري ثبت بشه بعدا كلي برامون خاطره مي شه. اين چند ماه خيلي سخت گذشت. تو آبان ماه كه 2 هفته ايليا گلاب به روتون … از نوع خوني گرفت. تا اومد يه ذره خوب بشه دوباره سرماخوردگي و تب بالا (به ترتيب بابايي ، ايليا و من ) جوري كه يك روز از صبح تا ظهر سه تايي خوابيده بوديم. اين تب خيلي بي اشتهاش كرد و وزنش را كم كرد. دوباره تا اومد يه ذره جون بگيره تب كرد كه مربوط به عفونت گوشش بود كه خدا را شكر اين يكي طول نكشيد.
خلاصه بگم كه وزنش از حدود 400/10 رسيد به 9800 (وزن يكسالگي). ما هم زديم به دوپينگ و مينادکس رو شروع كرديم. آخه وحشتناك چيزي نمي خورد. يادمه يك روز از صبح تا شب فقط دو تا ليمو خورد. اما ماه بهمن ماه خوبي بود. هم خيلي خوب غذا مي خورد (به نسبت ماههاي قبل) و هم خدا روشكر مريض نشد و يه كم همچنين وزن گرفت.
دندوناشم كه قراره من رو جون به سر كنن تا در بيان :
7 آبان : دندون هفتم (پايين)
18 دي :‌دندون هشتم
20 دي : اولين آسياب بالا سمت راست خودش
26 بهمن : 3 تا آسياب ديگه رؤيت شد
و در نتيجه الان ايلياي ما 12 دندوني است ولي به طرز خيلي بدي همچنان دندون مي گيره، ميگيره و بعد ميكشه بيرون. كلي از جاهاي بدنم سياه است.
به شدت شيطوني مي كنه هر كه مي بيندش ميگه از چشماش معلومه خيلي شيطونه.
اسباب بازي
اسباب بازي ايليا ، قابلمه ، قوري ،‌تابه و ... است. تنها وسيله اي كه مي تونه حتي نيم ساعت 1 ساعت اون را يكجا بنشونه ايناست بخصوص كه اگه توشون يه ذره غذا و بالاخص چند قطره آب ريخته باشم (كه معمولا نمي ريزم). با هيچ چيز ديگه اي بازي نمي كنه منم كه ول كن نيستم. انواع و اقسام پازل و اسباب بازي هاي فكري مي خرم. اما يه لحظه هم توجه نمي كنه. فقط دنبال شيطوني و نهايتش آشپزيه . البته بيرون از خونه كه باشيم منتظره يه جا «پوت» (توپ) ببينه تا نخريم ولمون نمي كنه . توپه رو دودستي مي چسبه. تو ماشين خواب بره بيدار بشه تو دستشه. ميگيم حتما از اين يكي ديگه خيلي خوشش اومده. اما تو خونه كه رسيد ميره كنار بقيه توپها و دريغ از يه دونه شوت. هر دفعه كه با باباش مي ره سوپري با يه دونه توپ بر ميگرده. الان 51 توپ داره فقط گاهي اونا رو شوت مي كنه تو كله دانيال طفلی.
آهان از جاربروبرقي هم خوشش مياد تا مي بينه ميگه هيژ (صداش رو در مياره) اگه هم بهش نديم يه جوري زمين رو كثيف مي كنه مثلا غذاش رو ميريزه و بعد مي دوه ميگه مامان هيژ يعني جارو رو بردار بيار .
دانيال رو دوست داره . كلي ذوق مي كنه وقتي ميبيندش. اما گاهي هم اذيتش ميكنه. توپ ميزنه تو كله اش. یکدفعه بابام دانيال رو بغل كرده بود وقتي گذاشتش زمين اونو زد. خلاصه كه دانيال به شدت از ايليا مي ترسه . تا صدا رو ميشنوه دادش در مياد يا دعوا ميكنه يا گريه مي‌کند. الان هنوز نمي تونن با هم بازي كنن. فكر كنم داني كه راه بيفته اوضاعشون رو به راه تر بشه.
حرف زدن
حرف زدنش خيلي روند چشمگيري نداشته از ؟؟… رسماً و خيلي قشنگ مامان يا بابا ميگه يعني با اين صدامون مي زنه. ورژن هاي مختلف هم داره مامان مامانيييييي (وقتي يكي دوباره صدامون زد) مامايي ، مامانه ، مامانا
بابا ، بابايي ، باباجي (باباجون)
پوت ( توپ)
قويي (قوري)
بله
منا (يكي دو هفته است مي گه از بس خاله كوچيكه خودشو كشت هر كار مي خواست بكنه براش مي گفت اول بگو منا
تخت :‌شير كه مي خواهد ميگه مامان تخت يا ميره روي تخت يا ميره بالش مياره گاهي دو تا ميذاره كنار هم و مياد بهم ميگه تخت
كارهاي جديد
چشم ، گوش ، بيني ، ابرو ، مو ، پخ (ناف) ، لپ ، دست و پارو ديگه خيلي وقته ميشناسه
شعر عمو زنجيرباف رو با هم مي خونيم. اون فقط بله ها و صداي آخرش رو درمياره . بله رو خيلي بامزه ميگه
گاو و ببعي و گربه و جوجو رو ميدونه چي ميگن ولي تازگي ها هر جانوري كه مي بينه ميگه مامان جيك جيك حالا مي خواد خرس و پلنگ باشه يا پشه.
ليوان هايي اسباب بازيش رو اگر خيلي سر ميل باشه ميشنه و ميذاره تو هم هر وقت اشتباهي بذاره و نتونه بعدي رو بذاره اخ اخ مي كنه و در مياره درست مي كنه
تازگيها ياد گرفته جوجه مي شه با دو تا دستش تندتند بال بال مي زنه
قرتي قرتي هم مي كنه دست ميذاره زير گلوش و گلوش را ميبره
نصف شب گاهي بيدار ميشه كه شير بخوره ميگم بگو قوري اونم ميگه در حاليكه تقريبا خوابه كلي می خنديم (بدجنس ها)
در عرض چند ثانيه ميره روي ميز آشپزخونه مامانم اينا ميشينه. مامانم ميگه 3 تا بچه بزرگ كرديم رو صندلي نرفتن حالا اين ميره روی ميز.
کيو کيو میکنه و ما بايد بميريم.
ضررهاي مالي
خرابكاريهايش داره روز به روز بيشتر ميشه اوايل قوري و ليوان و ... بود حالا رسيده به دوربين بدبختمون ، كنترل دي وي دي پلير، گوشي تلفن بي سيممون (كه البته تناوبی انقدر می زد زمين كه خراب می شد و دوباره اونقدر می زد زمين كه درست می شد تا کلاً مرد ) و ضبط ماشين و ...
پروژه
به شدت درگيرم روزي هزار تا مقاله مي خوانم تا يه ايده جديد ديگه دستم بياد و كار كنم آخر بهمن كه تهران بودم استادم گفت بيشتر كار كن تا ايشا... تا سال ديگه بتوني دفاع كني. من رو ميگي وا رفتم. ديگه فكر مي كردم حداكثر تا شهريور طول بكشه. البته گفت اگه خيلي خوب كار كني و يه كار جديد ديگه انجام بدي شايد بتوني تا شهريور دفاع كني. ببينيم چي ميشه. حالا يا بايد ايليارو بذارم مهد (كه فكر كنم خيلي زود باشه هر چند او عاشق بازي با بچه هاست) يا يه برنامه ديگه بچينم آخه با هم كه باشيم اصلا نميشه درس خوند. احتمالا روزايي كه خونه خودمون هستيم ، ايليا و بابايي برن خونه مادر شوهرم. وقتايي هم كه خوني مامان اينا هستيم اونا رو اونجا بذارم و خودم جيمفنگ شم.
غذا
اين مدت كه يا مريض بود يا توي دندون در نتيجه خيلي بد غذا مي خورد. روزايي بود كه از صبح تا شب فقط 2 تا ليمو مي خورد و همين اما ماه بهمن، اشتهاش خوب شد. دوباره الان دوره ركوده. هر وقت كه رو دنده خوردن باشد بابايي پشت سر هم بهش چيزميز ميده. مثلا صبح ،‌پنير و كره و گردو و بادوم رو مخلوط مي كنه و بهش ميده بعد چند قاشق حلواشكري بعد شكلات صبحانه. ماهي رو دوست داره تنها چيزيه كه بدون ادا اطوار مي خوره.
-----------------------------------------------------------
حالا اينور سال (خرداد 88)
سلام سال نو مبارك منظورم 88 هست ها ، اشتباه نكنيد زود برم سر اصل مطلب.
حرف زدن
از 3-4 روز قبل از عيد زبون بچه ام باز شده با مزه حرف میزنه. خيلي بانمك ميگه. ديگه زيادن كلماتي كه ميگه. نمي تونم همه رو بگم. از نيمه هاي فروردين هم ديگه دو كلمه اي ها را مي گه. فعل ها هم شروع كرده (بيشتر نكن). تا طفلي دانيال مياد به چيزي دست بزنه ميره ازش ميگيره و ميگه داني نكن. دانيال جون نكن (دانيال جون رو خودش ميگه)
گگه (گربه) ، باب (آب )، باب دونه (آب هندونه) ، ماشين ، خرسي ، گنه (گنده)، ماشين گنه، گل ، دندون، نون نون(نان)، پلو ، عينك، گوگوجي ، ايشي (شير) ، بسي (بستني)،آقا ايليا،‌ فاميلشم هم همچنين ميگه مهدي – كتك
جمله هم ميگه : دست دودول مامان كتك (گير داده به اين دودولش، معنی جمله هم اينه که دست به دودول بزنی مامان کتک میزنه)
اموم (حموم)، باز، بست (بسته) ، مرسي (اولين بار 10 ارديبهشت ) خيلي كيف كردم.
موقع خواب هم همه جد و آباء و فك و فاميل هامون رو اسم ميبره و من بايد بگم لالا هستن تا رضايت بده بخوابه شروع ميکنه مامانينا ، باباجان، ‌بابا آقا، آقا جان، ماماني، داني ، دايي ، منا ، پوريا ، پرنيا ، آقا مهدي و همينطور ديگه اسم كه كم مياره ميره سراغ ني ني و گوگوجي و ...
تا كوچكترين ضربه اي بهش مي رسه يا ميفته ميگه مرگم
وقتي يه كار بد ميكنه سر مي رسيم مي گه ترسيد!
اسباب بازي
اسباب بازي مورد علاقه اش از قابلمه تبديل شده به ماشين، خيلي ماشين دوست داره. به همه ماشين هاش هم ميگه ماشين گنه. تو خيابون هم به وانت به بالا ميگه ماشين گنده، تريلي اينها هم كه مي بينه ميگه ماشين گننننننننننننددددددده. كلي مي كشه، دو ماهي هم هست كه چند تا از ماشين ها را مي‌شناسه (نه به اسم) به اسم راننده هاشون. تا 206 مي بينه ميگه باباجون (بابا مسعود)، GLX (داني يا دائي) پرايد بابا آقا و سيلو (باباجان) بقيه ماشين ها هم ماشين آقا هستند. چرخ و موتور هم ميگه. از اين كارتهاي حافظه هم گرفته بعضي از ميوه ها مثل موز، سيب (ديب) ، آناس يا آناناناناس (آناناس) ، گل (گلابي) ، هلو ، دونه رو بلده از حيون ها هاپ هاپ ،‌فيل ، خرگوش ، خرس، ببعي ، جوجو رو بلده
سلموني
بالاخره براي اولين بار ايليا خان به همراه داني و من و مامانم و مسعود رفتن سلموني 22 اسفند خيلي استرس داشتيم فكر مي كرديم گريه كنه و نذاره ولي خوب كنار اومد از اول تا آخر بايون (بارون) مي گفت و با آب بازي مي كرد و بنده خدا هم سرش رو كوتاه كرد اما دانيال حسابي گريه كرد.
دانيال
خدمت دانيال رو حسابي ميرسه. يه مو كشيدن بلد نبود كه اينم تو عيد از بچه پسرعموم ياد گرفت حالا رو دانيال پياده مي كنه . اونجا نشسته ميره موش را مي كشه و در ميره . دانيالم تا ايليا نزديكش ميشه صداش در مياد و همه را خبردار ميكنه. بعد هم ميره ميگه داني دوست و بوسش مي كنه يه بار هم اغفالمون كرد و در حيني كه داشت دست دانيال را مي بوسيد دندونش گرفت.
ميگم بدجنس شو : چشمهاش رو بدجنس مي كنه
به خواهر كوچيكم خيلي گير مي ده. هر جا ميشينه ميره داد ميزنه تا بلند بشه. دوباره ميره رو يه صندلي ديگه باز ميره رو زمين ميشينه داد مي زنه خلاصه يه ماجرايي دارن با هم. كتاب هم برميداره و اداري درس خوندن خاله منا رو درمياره
شيرگرفتن
جمعه 4 ارديبهشت ماه بعد از 3-2 ماه اين دست اون دست كردن از شير گرفتمش. ظهر كه شير خورد ديگه بهش ندادم هم ظاهرش رو با رب خونين و مالين كردم و هم تلخ كردم. اول كه خواست بخوره يك كم جاخورد ولي باز تست كرد چون تلخ بود ديگه نخورد تا شب و هر جا رفتيم گزارش داد كه ممه تلخ. اما شب كه خواست بخوابه پدرمون رو در آورد يعني خوابيد و 4-5 دقيقه نشد كه طبق عادت هميشگي خواست تو خواب ممه بخوره كه ندادمش و شروع كرد. زار مي زد و التماس مي كرد: مامان جان ممه! دلم كباب مي شد. من و مسعودم افتاده بوديم به گريه. هيچ جوري آروم نمي شد. هي خودش رو مي زد اينور به اونور، پرت مي كرد جوري كه از دماغش خون اومد. آخرم برديمش تو ماشين تا خواب رفت. حدود ساعت 5/1 خواب رفت دوباره 5/5 بيدار شد و دوباره همون آش و كاسه. اين دفعه دست و صورتش رو شستم و تو آشپزخونه صندلي گذاشتم آب بازي كنه آب بازي كرد تا حدوداي 7 . بعد ديگه حسابي خسته شد براي همين بغلش كردم وبردمش بيرون تا كم كم توبغلم خوابش برد. يكي دو شب هم خيلي كم گريه كرد ولي ديگه تموم شد. البته هنوزم كه هنوزه هر وقت مي خواد بخوابه ميگه ممه بغل و ممه رو بغل مي كنه و مي خوابه. غذاخوردنش خيلي بهتر شده. شيشه هم مي گيره درست روزي كه از شير گرفتمش شيشه خورد كلي خوشحالم.
وزن
بعد از كلي تلاش رسونديمش به 100/11 خودمم كه از اواخر تابستون و اوايل پاييزكاهش وزن پيدا كردم و از 66 رسيدم به 57. هميشه دوست داشتم 60 كيلو باشم ولي تا قبل از بارداريم كمترين وزني كه داشتم 65 بود. آخرم اين روند كاهش رو با كپسول هاي مولتي ويتامين كنترل كردم. الان دوباره رسيدم به 60 (از وقتي ايليا رو از شير گرفتم) حال روحي ام هم اينور سالي بهتر شده خدا كنه خوب خوب بشم.
عيد امسال
4-5 روز اول عيد امسال خوب بود. مهموني و اينور و اونور و … اما از 5-6 عيد بود كه بابام مريض شدن ،‌تب بالا يك هفته تو خونه خوابيدن دكتر رفتن بهتر نشدن، براشون دكتر آورديم تا آخر بيمارستان بستري شدن گفتن ذات الريه است. 2 هفته هم بيمارستان بود و تبشون قطع نشد. خيلي روزاي بدي بود،‌استرس، اضطراب، ناراحتي، آخرم هم بدون قطع تب مرخص شدن و بعد از 2-3 روز تبشون قطع شد. دوباره بعد از يكي دو هفته خون توي پاشون لخته شد. دوباره بيمارستان و …
الانم پدربزرگم مريض هستن خدا كنه زودتر همه خوب بشن و شاد و خندون دور هم جمع بشيم و رفت و آمدا شروع بشه. (متأسفانه اينجوری نشد و پدربزرگ نازنينم 26 مرداد هممون رو ترک کرد. خيلی ایلیا رو دوست می داشت. يعنی همه نتيجه هاش رو خيلی دوست داشت. دانيال رو ماشا... صدا می زد. يادش گرامی. اگه تونستين يه فاتحه براش هديه بفرستين. ممنون.)

عيد امسال درگير يك پروژه ديگر هم بودم كه استادم بهم پيشنهاد كرده بود بايد يك گزارش 100 صفحه اي آماده مي كردم. خيلي روش كار كردم حتي يك شب تا 5 صبح بيدار موندم و تونستم يك گزارش 120 صفحه اي خوبي آماده كنم. استادم خيلي راضي بود خوشحالم.

اينم عکس جديد ايليا
1:44 AM -- مامان
2 Comments:
  • At May 9, 2010 at 11:01 AM, Anonymous فرشته said…

    به به... بالاخره بعد «اِن» قرن نوشتی.... هوراااااااا...

     
  • At May 9, 2010 at 12:21 PM, Blogger fatima said…

    اوووووه! سلام چه عجب؟‌دیگه داشتیم نا امید میشدیم. خوبه تلاشتو ادامه بده بالاخره موفق میشی! راستی مهد چی شد؟

     
Post a Comment
<< Home
 
 
درباره وبلاگ


Nini joon jooni:نام
Home:
About Me:
See my complete profile

پستهای قبلی
آرشيو
لينک دوستان
لينک فک و فامیل
Template by
Isnaini Dot Com Webstats4U - Free web site statistics Personal homepage website counter