Lilypie Third Birthday tickers

نی نی جون جونی ما

Sunday, October 7, 2007
محمد ایلیا در 2 ماه اول

این پست مربوط به 10 روز پیشه. اینقدر وقت ندارم که 10روز طول کشید تا تیکه تیکه بنویسم.

اولاً هورررررررررررا من خاله شدم. نيني خواهرم فعلاً يك جنين 5 هفته اي هست. براي خواهر جونم و نيني كوشولوش دعا كنيد كه دوران خوب و بي خطري رو با هم سپري كنن.

اين دفعه ميخوام از شيرين كاريهاي محمدايليا تو اين مدت بگم. اينقده دير دير ميتونم بيام آپ كنم كه كلي از لحظات شيرين رو با ديدن شيرينيهاي جديد فراموش كردم. فعلاً چيزايي كه از اين مدت يادمه ميگم و براي بار صدم قول ميدم كه از اين به بعد زود به زود از كاراي جديد شيرين عسلمون بگم.

خواب: خواب پسري خيلي براش عزيزه. خدا نكنه يه بار در طول روز بدخواب بشه. تا 2-3 روز چنان پدري ازمون درمياره كه يادمون بمونه وقتي بچه تو خونه هست بايد "آسه بري آسه بياي كه گربه شاخت نزنه". اوايل كه شبا بيدار بود و اين برای دو تا آدم خوابالو مثل من و مسعود خيلي سخت بود.چند بار ساعت 9 و 10 شب بيدارش كرديم كه شايد ساعت 12 بخوابه و ما هم بتونيم بخوابيم. يه چند باري موفق بوديم اما مثلاً يكدفعه از 9 تا 2/5 شب بيدار بود (به جاي 12 تا 2/5) و دوبله بيچاره شديم. الآن يكي دو هفته هست كه خوابش خيلي بهتر شده و معمولاً شبها 12 به بعد خوابه و يه وعده براي شير خوردن بيدار ميشه. طرز خوابيدنش خيلي با حاله. عين خودم ميخوابه. از همون روز اول يه پاش رو صاف دراز ميكنه و اون پاش عمودي رو هواست. يعني زانوش رو هواست و كف پاش رو زمينه (رجوع شود به عکس پست قبلی!). يه كم سخته مامانم هر كار كرد نتونست مثل اون بخوابه. گاهي هم دو تا مچ پاش رو روي هم ميگردونه و ميخوابه. همه ميگن اين طرز خوابيدن يعني پشت سر اين نيني زود زود يه نيني ديگه مياد. حالا من چيكار كنم. از همه مهمتر اينكه مامان دوستم تا محمدايليا رو ديد گفت بچه بعدي هم پسره چون قيافه اش خيلي مردونه هست و دخترونه نيست. بازم چيكار كنم من دخمل هم ميخوام. البته بهتره فعلاً به نینی بعدی فکر نکنم و همین یکی رو بزرگ کنم.

خنده: خنده هاي پسري من رو كشته. اولين خنده هاش كه از همون روزاي اول بود تو خواب بود. شروع هر خوابش با يه چند تا خنده يه وري و يكي دو تا خنده دو وري هست. اونقدر هم مليحه كه نگو. اولين خنده تو بيداريش تو 15 امين روز تولدش بود. اما خنده هاي زيادش از 5-6 هفتگي شروع شد.الآن كه 8 هفته داره ديگه حسابي من و باباش رو ميشناسه و برامون خنده هاي معني دار ميكنه. اولين خنده هاي ذوقي پشت سر هم رو درست در پايان 8 هفتگي كرد و كله سحر من و بابا مسعود رو حسابي سر حال كرد.

حرف زدن: اولين تلاشش براي آغون گفتن تو 15 امين روز تولدش بود. يه صداهايي شبيه آغون. اما اولين آغون درست حسابي كه با جيغ و خنده همراه بود رو در 1 ماه و 3 روزگي در حاليكه من داشتم با بابا مسعود كه تهران بود تلفني صحبت ميكردم گفت. واي كه چه كيفي داشت. الآن ديگه حسابي آغون آغون ميكنه. وقتي از خواب بيدار ميشه البته اگه سرحال باشه كه معمولاً يكي دو بار در روز بيشتر اتفاق نميفته چنان دست و پا ميزنه و آغون ميگه و ميخنده كه آدم نميتونه از كنارش پاشه. اگه خيلي هم سرحال باشه دو تا دست و پاهاش رو بالا مياره و هي از اين طرف به اون طرف ميچرخه و ميخنده. كلاً پسري به بابايي بيشتر ابراز احساسات ميكنه و هر بار كه باباش رو ميبينه نيشش تا بناگوشش باز ميشه اما براي من كمتر (حالا بيا بچه بزرگ كن). اما هفته پيش كه بغل مادرشوهرم بود تا صداي من رو شنيد برگشت وبلند گفت آغون و خنديد. كلي كيف كردم ميخواستم بچلونمش. كلاً با بابايي بيشتر ميخنده با من بيشتر حرف ميزنه و آغون ميگه.

شکل و شمایل: من فکر میکنم پسرم شبیه خودمه. یعنی عکسایی که نیم ساعت بعد از تولدش گرفته شده درست شبیه خودمه بخصوص چشم و ابروش. هر چند هنوز هیچکی مسئولیت بینی پسری رو بر عهده نگرفته J. همه هم میگن شبیه منه بجز دایی و زن داییم که میگن شبیه مسعوده. البته به این دلیل که من وقتی دنیا اومده بودم خیلی خوشگل تر بودم و در نتیجه شبیه من نیست. طفلی بابا مسعود که کلی ذوق کرده بود که میگن شبیه اونهJ. کمی هم که چه عرض کنم خیلی سبزه است. من که فکر میکنم از بس بچه ام زیر دستگاه بوده سوخته. حالا بذارین یه چند ماه بگذره تکلیف رنگش معلوم میشه. موهاشم که از عکساش مشخصه. خیلی زیاده. اولین بارم 16 شهریور (1 ماه و 4 روزگی) توسط مامان جون (مامان من) کوتاه شدن. خط ریشش منو کشته!!!

ماهگرد: اولین ماهگرد پسری به دلیل اینکه طبق معمول، همیشه بابا مسعود در مواقع حساس تهران هستند یا دارن میرن تهران و اون شب هم میرفت تهران برگزار نشد. اما ایلیای گل دو تا هدیه قشنگ گرفت یه قاب عکس خوشگل از طرف خاله جون و یکی هم یه عروسک ناناز گنده منده از طرف مامان بابای من و خاله کوچیکه. اسم این عروسکم شده غولیا (بر وزن اسم طفلی بچه ام ایلیا). اینم یه عکس از ایلیا و غولیا


رشد ایلیا تو این یک ماه هم طبیعی بوده. در پایان یگ ماهگی وزن: 4 کیلو، قد 54 سانت، دور سر 36 سانت.

این یکی دو هفته هر کی ایلیا رو میبینه میگه چقدر لاغر شده. نمیدونم چرا. وزنش فکر کنم هنوز طبیعی باشه. اما ظاهرش اصلاً تپلی نیست. چند روز پیش که مامانم اینا افطاری داشتن هر کی ایلیا رو میدید میگفت بیشتر بهش برس. آخه من چیکار کنم. از صبح تا شب دربست در اختیار آقا هستم. تو این دو ماه حتی وقت نکردم به جلد کتابام هم نگاه کنم. شیر هم که هر دو سه ساعت بیدار میشه میخوره. بیدار که چه عرض کنم نعره میزنه. یعنی خوابه وقتی گشنه میشه اول نق نق نمیکنه و بعد گریه. یه راست میره سراغ گریه اونم با چه جیغایی. قلب آدم میریزه. می می هر آدمی هم که بیاد نزدیکش میخوره. حالا فرق نداره من باشم یا مثلاً شوهر خواهرم!!!. اما بعد از هر شیر خوردن گلاب به روتون حسابی بالا میاره. گاهی به صورت شیر، گاهی ماست و گاهی پنیر. قرار شده با این کارخونه های لبنیات سازی برای تبدیل شیر به ماست و پنیر قرارداد ببندیم. خلاصه که بعد از شیر خوردن هیچکی جرأت نمیکنه بغلش کنه. حقیقتش تو مهمونی خودمم جرأت نمیکنم بغلش کنم چه برسه به بقیه. حالا نمیدونم این لاغر شدنش به خاطر این استفراغ کردن هاست یا نه ربطی نداره.

سفر: اولین سفر با پسرمون هم انجام گرفت. تو هفته 7 ام. سه تایی با هم به همراه مامان بابا و خواهر کوچیکم با قطار رفتیم تهران برای دفاع بابا مسعود. ایلیا اصولاً بچه آرومی بود (تا قبل از 40 روزگی). بعد از 40 روزگی که همه آروم میشن او تازه شروع کرده بود به گریه های وحشتناک شبانه. که از 2-3 روز قبل از سفر شروع شده بود. جوری که یه بار ساعت 1/5 شب مجبور شدیم بریم داروخانه شربت گریپ میکسچر بخریم که شاید دل درد داره و خوب بشه. خلاصه تو راه رفتن به تهران خیلی اذیت شدیم. صدای جیغاش کل واگن رو پر کرده بود. هی میگفتم عجب غلطی کردم اومدم و با بچه 1/5 ماهه نباید میومدم. اونجا هم دو شب خیلی اذیت شدم اما از شب سوم بهتر شد. اون دو شب واقعاً نمیدونستم باید چیکار کنم. منم شروع میکردم به داد و بیداد و اعصاب خردی. خلاصه که بخیر گذشت و بعد از اون 4-5 روز دیگه نا آرومی اونجوری نداشته. بابا مسعود هم که گفتم تونست با نمره خیلی خوب دفاع کنه. منم تونستم یه سر به دانشگاه بزنم و استاد و دوستام رو ببینم. استادم کلی مهربون بود. میخواستم یه صندلی رو جابجا کنم نذاشت و گفت یکی از بچه ها برام جابجا کنه. خیلی مواظبم بود. بابا مسعود یاد بگیر!. اما بالاخره زهر خودش رو ریخت و گفت سریعتر از حالت ریکاوری در بیا و تزت رو ادامه بده. منم گفتم به روی چشم. خداییش خیلی استاد فهمیده ای بود. اصلاً فکر نمیکردم اینقدر خوب باهام کنار بیاد. خیلی بهتر از اونی بود که تصور می کردم. خدا کنه تا آخر همینطوری باشه.

اسباب بازی: فعلاً پسری با اسباب بازیهاش حال و حول نمیکنه. فقط عاشق آهنگ های موبایل بابا مسعوده که بخصوص در مواقع تعویض خیلی به درد میخوره. بعضی وقتها بدون موبایل امکان نداره بشه پنپرزش رو عوض کرد از بس که گریه میکنه و حتی گاهی اشک میریزه.

عقیقه: برای پسر عزیزمون در یک هفتگی یعنی جمعه 19 مرداد مصادف با شب مبعث عقیقه گرفتيم و در مراسمی که دایی مسعود داشتن از مهمون ها پذیرایی شد.

پسرکم، قربون اون قد و بالات برم. قربون اون خنده های نازت بشم. فدای اون لبات که هر لحظه یه شکلیه و تو خواب ولو و آویزون میشه. مامانی گلم سعی کن به جای طولی بیشتر عرضی رشد کنی. اونجوری تپل مپل میشی و تازه زود لباساتم کوچیکت نمیشه. لباسای سایز 50 دیگه اندازت نیست. همه رو گذاشتم کنار. چند تاش دست نخورده موند. اشکال نداره باشه برای داداشی یا خواهریت. اصلاً میدیم به نینی خاله. وااااااای. نینی خاله که دنیا میاد تو 10 ماهته. همش باید مواظبت باشیم که دست تو چشای نینی خاله نکنی و موهاشو نکشی. راستی عزیز گلم، منو ببخش که دو دفعه باهات دعوا کردم. آخه تو اون 4-5 روز خیلی گریه میکردی. حتی موقع تعویض مجبور میشدم 5-6 بار ببندمت، بغلت کنم و دوباره بذارمت زمین. خوب منم اعصاب مصاب ندارم باهات دعوا میکردم. آخه اون گریه ها برای خودتم بده. میدونی نافت در اثر اون جیغایی که زدی 1 سانت زده بیرون. عزیز دلم قول بده از این گریه ها دیگه نکنی. منم قول میدم مامان خوبی باشم. فدای اون چشای قلمبه ات.

ببخشيد که اين قدر روده درازی کردم. ماهی يک بار ميام اونوقت اين جوری ميشه.

9:38 PM -- مامان
4 Comments:
  • At October 11, 2007 at 5:09 PM, Anonymous Anonymous said…

    سلام
    ماشاا... چه پسري دارين. اولين باري بود كه وبلاگتون رو مي‌ديدم. خدا كوچولوتون رو براتون حفظ كنه. به ما هم سر بزنيد.

     
  • At October 16, 2007 at 12:43 PM, Anonymous Anonymous said…

    سلام
    ماشالا به گل پسرت.دوست داشتي ايلياي منم ببيني بيا

     
  • At October 17, 2007 at 12:54 PM, Anonymous Anonymous said…

    آخی نازی .... خیلی بانمکه

     
  • At October 18, 2007 at 4:51 PM, Anonymous Anonymous said…

    ey junam kuchului nazet ro bebus...che aksai khoshgeli...dige yavash yavash vase khodesh mardi mishe...lahazate shadi ro vase khodet o pesare golet arezu daram

     
Post a Comment
<< Home
 
 
درباره وبلاگ


Nini joon jooni:نام
Home:
About Me:
See my complete profile

پستهای قبلی
آرشيو
لينک دوستان
لينک فک و فامیل
Template by
Isnaini Dot Com Webstats4U - Free web site statistics Personal homepage website counter