Lilypie Third Birthday tickers

نی نی جون جونی ما

Wednesday, August 1, 2007
هفته 39 و عكساي اتاق پسري

هفته 39 هم داره تموم ميشه. ديگه چيزي نمونده تا پسري بپره بياد بغل مامان باباش. كمتر از 9 روز. برام خيلي خيلي سريع گذشت. انگار همين ديروز بود كه هفته 5ام 6ام بودم و ميگفتم كي ميشه به هفته 18 برسم. اون موقع ها نميدونم چرا هفته 18 -19 برام خيلي زياد بود. حالا هفته 18 كه هيچي هفته 38 هم تموم شده. چه دوراني بود. چقدر بستني خوردم. هرچي ميخوردم بازم ميخواستم. چقدر نسبت به كار خونه بخصوص آشپزي ويار پيدا كرده بودم. از غذا درست كردن متنفر شده بودم. يادم نميره يه بار ميخواستم غذا درست كنم يك ربع كارد به دست كنار گوشت ايستادم هر چي فكر كردم ديدم حس اينكه گوشت رو تيكه كنم ندارم و بيخيال شدم. چقدر تنبل بازي در اوردم. تنبل بازي كه چه عرض كنم واقعاً خسته ميشدم. تا 7 ماهگي صبح ميرفتم دانشگاه 8-9 شب ميومودم خونه. يادم نميره وقتي ميومديم خونه معمولاً مسعود يه چيزي براي شام آماده ميكرد گاهي وقتها گريه ميكردم و بهش التماس ميكردم كه بيخيال من بشه و بذاره بدون شام بخوابم فقط بخوابم. چقدر تو اين مدت مسعود مهربون بود و با همه كارام كنار اومد. چقدر مواظبم بود و چقدر ناز من رو كشيد تا اين دوران بهم سخت نگذره. ميدونم خيلي اذيت شد ميدونم خيلي خسته شد ولي اصلاً به روي خودش نيوورد. خلاصه كه اين دوران با همه سختيها با همه ترس و لرزاش و با همه كيف كردناش داره تموم ميشه. از وقتي هم كه يزد اومدم كلي خوش خوشانمه. همش خونه مامان بابام تلپ هستم. اگه يه روزم نباشم غذا ميپزن برام ميارن يا ميريم ميگيريم. آخه هنوزم نسبت به آشپزي وياردارمJ. دستشون درد نكنه. خيلي بهشون زحمت دادم و ميدم و خواهم داد. ديشب بابام ميگفت كاش زودتر اين روزا ميگذشت و بچت دنيا ميومد. گفتم تازه دنيا بياد اول زحمته. گفت ولي بالاخره درد كشيدن موقع زايمانت كه تموم ميشه. نگراني رو كاملاً تو چهره بابا و مامانم ميبينم. مسعودم كه به خاطر پروژه اش فعلاً برگشته تهرون. خدا كنه تا برنگشته پسري هم دنيا نياد. خودش كه ميگه من با پسرم صحبت كردم و قرار شده هفته آينده كه برگشتم اونم دنيا بياد. حالا خدا كنه كه پسرك زير قولش نزنه و نامردي نكنه. دو سه روزه كه تكوناش كم شده. ديشب رفتم دكتر گفت كه امروز برم نوار قلب نيني رو بگيرن. اگه مشكلي هست كه زودتر برم بيمارستان وگرنه تا 18 مرداد صبر كنم. گفت بيشتر از اونم نميشه صبر كرد و بايد به زور متوسل شد. در نتيجه از تاريخ 27 مرداد كه تولد خودمم هست قطع اميد كردم. براش دعا كنيد كه مشكلي نداشته باشه. در ضمن اواخر هفته 37 هم كه رفتم دكتر گفت وزنش حدوداً 3 كيلو و 100 هست. يعني ريزه ميزه نيست.

دوستاي گلم لولي جون و نگين جون يه خبري از خودتون بدين. از وقتي اومدم يزد نميتونم به وبلاگاتون سر بزنم. برام فيلترن (قبلاً تو دانشگاه اينجوري نبود.). نميدونم چرا به هيچكدوم از دوستاي پرشين بلاگيم هم نميتونم سر بزنم. كلاً از همه بيخبرم.

اينم چند تا عكس از اتاق پسري كه قولش رو داده بودم (ممنون از نرگس گل به خاطر راهنماييش)





2:22 PM -- مامان
3 Comments:
  • At August 4, 2007 at 11:28 AM, Anonymous Anonymous said…

    salam khanumi....man halam khube pesarakam ham halesh khube be khale nazesh va pesar khale mehrabunesh ke hamin ruza gharare biad salam miresune...
    che otagh khoshgeli dorost kardi khanumi daste hamatun dard nakone...
    khosh be halet ke in hame nazat kharidar dare...ghadresh ro bedun...ma ke inja az in komaka khabari nabud..
    ishala zaiemanet be salamati o rahati begzare...movazebe khodet bash

     
  • At August 5, 2007 at 7:44 PM, Anonymous Anonymous said…

    آفرین به سلیفه ات.... ایشالله مبارکه....

     
  • At August 14, 2007 at 2:48 PM, Anonymous Anonymous said…

    khanumi salam fekr mikonam baiad begam ghadame no reside mobarak????

     
Post a Comment
<< Home
 
 
درباره وبلاگ


Nini joon jooni:نام
Home:
About Me:
See my complete profile

پستهای قبلی
آرشيو
لينک دوستان
لينک فک و فامیل
Template by
Isnaini Dot Com Webstats4U - Free web site statistics Personal homepage website counter