Lilypie Third Birthday tickers

نی نی جون جونی ما

Tuesday, April 24, 2007
استاد خیلی عزیز ما
سلام. من بازم بعد از یه عالمه تأخير اومدم. نمیدونم چرا اينجوری میشه. دلم میخواد حداقل هفته ای یک بار بنویسم تا خاطرات هر هفته بارداریم ثبت بشه. اما تا چشم به هم میزنم میبینم 2-3 هفته شده و من هیچی ننوشتم.
قرار بود از عکس العمل استادم وقتی شنید دارم مامان میشم بگم. راستش قبلاً هم گفته بودم خیلی نگران اين موضوع بودم. از وقتی فهمیده بودم باردارم تمام فکر و ذکرم به این بود که حالا اگه بفهمه چیکار میکنه و چی میشه و از این حرفا. تصمیم داشتم هر طور شده تا قبل از عید بهش بگم. هم خیال خودم راحت بشه و هم اگه عصبانی شد تو این دو هفته تعطیلات عید آتیشش بخوابه. نزدیکای عید هی به بهانه های مختلف میرفتم تو اتاقش اما نمیتونستم بگم. هم روم نمیشد و هم میترسیدم. آخر یه بار از همون دفعه ها که باز بدون گفتن هیچ کلمه ای داشتم از اتاقش میومدم بیرون. زدم به سیم آخر و رفتم گفتم اگه میشه من 2-3 روزی نیام. اونم ناراحت گفت تو خیلی عقبی و برای چی نمیخوای بیای. گفتم آخه الان نزدیک 4شنبه سوریه، موقعیت منم که حتماً تا الآن فهمیدید چه جوریه؟ گفت نه چه جوریه؟ و من در حالیکه سرم پایین بود، دستام میلرزید و مطمئنم رنگم هم پریده بود گفتم آخه داریم نینی دار میشیم. پیش خودم گفتم که الانه که یه چیزی بیاد تو کله ام. اما بر خلاف تعجب شروع کرد: اِه، به سلامتی. چند وقتته؟ چرا من تا الآن نفهمیدم؟ چرا زودتر نگفتی؟ حتماً تا الآن خیلی اذیتش کردی. قیافتم که عوض نشده. پس بچت حتماً پسره و کلی از این حرفا.منم فقط مات و مبهوت استاده بودم. گاهی هم جواب بعضی از سؤالاتش رو میدادم. بعد گفت برو در اتاق رو ببند و کمی شکمم رو بازرسی کرد که ببینه چرا تا الآن نفهمیده، شکمم کوچیکه يا او مشکل داشته (راستی استادم خانمه ها!). دیگه گفت خیلی مواظب نینیت باش و اذیتش نکن وپس این چند ماهه که اینقدر تنبل شده بودی به این دلیل بوده و...
خلاصه که هنوزم که هنوزه نه تنها من بلکه همه دوستام کلی تو کف عکس العملشیم. آخه وقتی یه نفر تا حدودی ازدواج رو مانعی برای درس میدونه، بچه که دیگه واویلا!. همش میگم کاش زودتر بهش گفته بودم. 4 ماه بیخودی حرص خوردم ولی بازم خدا رو شکر که دعوام نکرد. البته پرسید که خودتون میخواستید يا نه ها . منم یه جواب توپ بهش دادم. کلی هم الآن باهام مهربون شده. هر دم احوالم رو میپرسه. ماجرای تب کردنم رو فهمیده بود. به دوستم گفته بود که خیلی نگران فلانیم، مریض شده بوده و ...خلاصه که خدا خیرش بده. کلی روحیه ام برای انجام پروژه عوض شد. اون 4 ماه واقعاً از دست این فکر وخیالها و پروژه افسردگی گرفته بودم. منم الآن میخوام وقت بیشتری رو پروژه ام بذارم و به قول استادم حداکثر تا 2 ماه دیگه یه کار درست حسابی که توش یه مقاله در بیاد انجام بدم که بعدش فکر نکنم با نینی خیلی بشه روی پروژه مروژه کار کرد. برامون دعا کنید.
4:46 PM -- مامان
4 Comments:
  • At April 25, 2007 at 3:58 AM, Anonymous Anonymous said…

    سلام مامان تلاشگر!!!!
    خسته نباشی....چقدر خوب که یرت با درس خوندن گرمه و گذشتن هفته ها رو خیلی متوجه نمی شی......امیدوارم که خیلی زود پروژه ات هم تموم بشه و با خیال راحت منتظر اومدن نی نی جون بشی
    راستش من نمی تونم خیلی خرید کنم..چون حدود چهل روز بعد از زایمان بر میگردیم ایران و اونجا دیگه باید بیفتم دنبال خریدهای گل پسری.

     
  • At April 25, 2007 at 9:53 AM, Anonymous Anonymous said…

    سلام مامان خانومی
    خوش بحالت که به استادت گفتی من هنوز به استادم نگفتم البته اون سختگیر نیست ولی کار خودم خیلی مونده . دیگه ضعف اعصاب گرفتم. برام دعا کن. راستی گل پسرت چطوره؟ لگدهاش سفته یا نه؟

     
  • At April 26, 2007 at 2:45 PM, Anonymous Anonymous said…

    salam khanumi che ostade mehrabun va khubi....va che aksolamale monasebi...
    rasti nini to chie???
    az ahvalatet bishtar benevis...akhe ma baham taghriban iek hafteim...
    shad shad bashi...

     
  • At June 30, 2007 at 4:00 PM, Anonymous Anonymous said…

    ajab mamane faali!
    barikalla!
    to ro khoda doa kon ke manam alaan dasto delam milarze ke be ostadam begam!

     
Post a Comment
<< Home
 
 
درباره وبلاگ


Nini joon jooni:نام
Home:
About Me:
See my complete profile

پستهای قبلی
آرشيو
لينک دوستان
لينک فک و فامیل
Template by
Isnaini Dot Com Webstats4U - Free web site statistics Personal homepage website counter