Lilypie Third Birthday tickers

نی نی جون جونی ما

Friday, May 14, 2010
اسفند 88


چندروزي بيشتر تا پايان سال 88 نموده منم مثل همه شما همه جوره سرگرم و مشغولم . خونه تكوني ، خريداي عيد و هدايا و... پست قبل مربوط به خرداد است اين 9 ماه بيشترين تغيير در ايليا مربوط به حرف زدنشه. تقريباً‌همه چيز رو ميگه خيلي بايد مواظب حرف زدنامون باشيم. با يك لهجه خاصي حرف مي زنه. هر جا شروع مي كنه به حرف زدن همه غش مي كنن از خنده. لهجه‌اش يزدي آميخته با افغاني هست. آخر جمله هاشم مي‌كشه . خيلي بامزه حرف مي زنه . و خيلي هم زياد حرف مي زنه پشت سر هم. مسلماً مثل همه بچه ها كلمات جالب و جمله هاي خنده دار زياد گفته كه ديگه اونقده گذشته كه يادم نمي ياد گاهي مياد بغلمون ميكنه و ميگه بيا بغلم و بعد هم مثلاً اگر بگم دوستت دارم، سريع مي‌گه منم دوستت دارم ( بعد هم توضيح ميده كه اين جمله رو از كجا ياد گرفته . ميگه پدر نمو مي گفت منم دوستت مي دارم). در جوال سئوالاتمون بله يا نه نمي گه. همون را تكرار مي كنه حالا يا بامثبت يا با منفي. نمي دونم چرا ولي بله يا نه نمي گه . يه مشكل ديگه‌اي هم که او و دانيال دارن اينه كه ماهارو با اسم صدا مي زنن. يه جورايي بامزه است ولي مي ترسم كه هميشه ديگه اينجوري صدام كنه. چندروز پيش هم تو اسباب بازي فروشي بوديم با يه پسرکوچولو مشغول بازي شدن و وقت خداحافظي ايليا گفت باباي ، بازم ميام پيشت. برام جالب بود كه از كجا ياد گرفته .
همچنان شيطوني اش برپاست و تنها روشي كه ميشه نشوندش و ساكت كردش و در ضمن بهش غذا داد معجزه‌ي سي دي است. ديگه كار به جايي رسيده بود كه از صبح تا شب يه بند سي دي مي ديد و دكترش هم گفت نگرانه و خلاصه كه اوايل مهر تصميم گرفتم بذارمش مهد. يه دوسه روز رفتيم ديدم دوست داره ولي به شرطي كه منم اونجا پيشش بنشينم. ديدم نميشه علاوه بر اون تو همين دو سه روز سرما خورد و تب كرد و بعد به ترتيب ، دانيال، خاله زهرا، آقا داريوش، مادر شوهر خواهرم، من و اون يكي خواهرم و مامانم. خلاصه كل طايفه مريض شديم اونم در عرض دو سه روز . بد ويروسي بود . تو اوج آنفولانزا خوكي هم بود به خاطر همين بي خيال شدم بفرستمش مهد .
يه عادت بدي كه همچنان ادامه داره اينه كه وقت خوابيدن بايد مي‌مي بگيره تا خواب بره ول كن هم نيست يعني اگر نباشم وقتي خيلي خسته باشه خواب مي ره ولي منو كه مي بينه امكان نداره بدون اون بخوابه . خلاصه معضل بزرگي داريم اگر تو خواب هم بيدار بشه بايد سريع در دستش باشه وگرنه گريه و داد و بيدادي راه مي‌ندازه كه بياو ببين. البته با اين وضعيت اون رو يك هفته جاگذاشتم و براي شركت تو كنفرانس من و مسعود رفتيم هند. خيلي دل تو دلم نبود ولی چاره ای هم نبود. هم هند کشور تميزی نبود، هم زمستون بود و در اوج آنفولانزای خوکی. البته که اصلاً بیقراری هم نکرده بود و در کل انگار نه انگار که مامان بابايی هم داشته. می گفتيم حالا همين که ما رو ببينه قراره كلي احساساتي بشه ولي باز انگار نه انگار، يعني از قطار (‌تهران به يزد ) كه پياده شدم و ديدمش من يك ريز گريه، اما اون اصلاً بهم نگاه نمي كرد فقط يك بار گفت مامان قطار! خلاصه ضايع شديم اساسي. در مورد كنفرانسم بگم كه ما كلا يه نصفه روز رفتيم چون با تور رفته بوديم سه شهر دهلي ، آگراو جيپور رو تو يك هفته قرار بود بگرديم و جمعاً سه روز دهلي بوديم كه خب گشتن در اولويت بود و درخلاصه نصف روز نصيب كنفرانس شد روزي كه بايد پوستر را نصب مي‌كرديم و توضيح مي‌داديم. 5 تا استاد هم بودن كه ميومدن و سئوال مي كردن و بعداً‌ كشف كردم اين 5 تا داور هستن. يكي يكي به همه پوسترها سر مي زدن و سئوال مي پرسيدن تا پوستر برتر رو انتخاب كنن.اينم بگم كه با يك سرو وضع تقريباًَ افتضاح رفته بودم. آخه اون شب بايد بر مي‌گشتم ايران و در نتيجه از صبح بايد هتل رو تخليه مي‌كرديم. و از صبح تا ظهر هم رفتيم گشت و گذار و خلاصه با قيافه و وضع درب و داغون كه خستگي يك هفته مسافرت از سر و روش مي باريد رفتيم کنفرانس. درعوض دوتا دختر ترك اومده بون كه دفعه اول هم بود تو كنفرانس شركت مي كردن وهمی بسی تيپ زده بودن. لباسهای تيپ و کلی جينگيل مينگيل و آرايش. خلاصه که قدرت خدا هم همه از پوستر اونا سوال داشتن و چپ و راست از اونا با پوستر شون عكس مي انداختن. ما هم كه اينا رو ديده بوديم بعد كه زمان پوسترها تمام شد رفتيم هتل كه چمدونمون رو برداريم و بريم فرودگاه ومنتظر تمام شدن شور داورها نشديم. اما در كمال ناباوري چند روز بعد ايميلي گرفتم مبني بر برتر شناخته شدن پوستر من كه كلي مايه تعجبات بنده شد. سفر خوبي بود ولي با بچه اصلاً نمي شد بخصوص كه بايد بين سه شهر جا مي شديم. برگرديم سر بحث اصلي. خلاصه اين يك هفته 10 روز رو تحمل كرد اما وقتی برگشتيم موقع خواب فرصت نداد كه حتي عوضش كنم و من مجبور شدم كنارش بخوابم وبهش مي مي بدم و مامانم عوضش كنه كاري كه اكثر شبها تو خونه ما ميشه و مسعود بايد عوضش كنه.
از پنجشنبه يعني 20 اسفند هم تصميم جدي گرفتم كه عادتش بدم توي تخت خودش بخوابونم و باز به دليل همين مي مي يكي دو روز مجبور شدم برم توتختش كه حالت نوزاد- نوجوان داره و چون به نرده هاش احتياج دارم در حالت نوزاديه و بخوابم تا اون خواب بره وبعد برم تو اتاق خودمون. اما دوروز كه گذشت ديدم زانوهام واقعاًٌ درد گرفته در نتيجه يك مرحله پيشرفت كرديم و من پايين تخت مي خوابم و اونم توي تخت خودش و با استدلال چون كوچولوهه ممكنه مورچه ها شب بيان دندونش بگيرن و من بزرگم دندونم نمي‌گيرن راضي شد بره بالا و پايين نخوابه ) و از لاي نرده ها دستش رو آويزون مي‌كنه و می می بازی می کنه تا خواب بره. معمولاً‌هم يك بار دم دماي صبح بيدار مي شه گريه ولي خوب كم كم بايد عادت كند.
يك پروژه عظيم ديگه علاوه بر مي‌مي دارم كه نمي دونم چه جوري عمليش كنم و اونم از پمپرز گرفتنه. هنوز كه دوسال و هفت ماهشه پپمرزش مي‌كنم گذاشتم بعد از عيد. خدا كنه خيلي اذيت نكنه.
يك مدت هم گير داده بودم كه كوررنگي داره آخه تا 2- 3 ماه پيش اصلاً رنگ ها رو تشخيص نمي داد تا اينكه يك بار تو حمام ديدم هي ميگه اين شير آب گرم اين شير آب سرد و چند جاي ديگه هم امتحان كردم و فهميدم از روي رنگش ميگه خلاصه كمي اميدوار شدم تا اينكه يكدفعه شروع كرد به شناختن رنگ ها سبز، نارنجي؛ پلنگ صورتي ( به همه صورتي ها ميگه پلنگ صورتي ) آبي ،قرمز.
در عين شيطوني خيلي ساده است زود باور مي كنه. مثلاً‌خيلي كه سرو صدا مي كنه جلوي روش مي زنيم به در و ميگيم بيبين آقاي همسايه دارن ميزنن به در و بچه‌ام هم باور ميكنه.
برنامه غذا نخوردناش همچنان ادامه دارهو سر كوچه مامان اينا مدرسه است و ظهر كه ميشه ميني بوس ها صف مي كشن هر وقت اونجا باشيم مجبورمون مي‌كنه بريم بيرون. ما هم ظرف غذا رو بر مي داريم و مي ريم ديگه همه راننده ها مارومي شناسن. تا ميريم ميگن بفرمايين بالا. ايليا هم ميره كلي غان غان مي كنه و منم تندتند بهش غذا مي دم و ميايم خونه.يه همسايه هم دارن به اسم اقاي نخجواني شبها كه نمي خوابه گفتيم الان ميان دعوا ميكنن و ديگه ميدونه تا تق وتوقي مياد ميگه آقاي نخجواني هستن. يه بار هم تو كوچه الكي يك داستان تعريف كردم كه ميني بوس تند رفته و زده به آينه ماشين آقاي نخجواني و شكسته. بعد از ظهر كه ديده بودشون شروع كرد به تعريف داستان كه ميني بوس ماشينتون رو خراب كرده و ...( حالا هيچوقت با هم همصحبت نشده بودن)
خيلي هم لجبازه. نمي دونم مربوط به سنشه يا ترتيب بد ما. فقط ميخواد يه كارايي انجام بده كه صداي من در بياد. تا نمازم رو مي بندم يا مهرم رو پرت ميكنه يا يك ريز گاز مي گيره، نيشگون ميگيره و يا چادرم رو ميكشه . خلاصه اونقدر اذيت مي كنه كه حتماً روزي چند تا كتك رو نوش جان ميكنه. ميدونم تنبيه بدني اشتباهه ولي واقعاً نمي تونم خودم رو كنترل كنم.
اصلا اهل بازي نيست. تنها با سي دي مشغول ميشه اونم تازگيها از نوع شير و ببر وپلنگ و .... اينها. يه ريز داره تو خونه غرش ميكنه ميگه( مثل ببر، مثل آقاي ساليوان...) هفته پيش يك بسته از حيوانات وحشي براش خريدم تنها اسباب بازي كه باور نمي كنين شايد بعد از يك هفته هم هنوز براش عزيزه و بازي مي كنه اين حيووناشن . چنون از شون مواظبت مي كنه.حالا برو هي اسباب بازي گرون قيمت براش بخر. يه بارم تحويل نمي گيره.

بنده هم از اين ترم دانشگاه مشغول شدم. هرچند هنوز دفاع نكردم ولي ديگه اين ترم شروع كردم به تدريس. شده قوز بالا قوز. همينجوري چقدر وقت داشتم كه حالا بايد يه بند جزوه آماده كنم، تمرين در بيارم ،حل كنم، ... ولي در كل تا حالا اينكار رو دوست داشتم.
تزم هم به اميد خدا تو دور آخره. تقريبا نوشتم واگه ازم كار ديگه اي نخوان ميتونم بعد از عيد بيفتم دنبال كاراي دفاع.
ديروز هم رفتم در طي يك عمليات انتحاري بعد از 2 سال پشت هم مش كردن موهام رورنگ كردم و شدم آني شرلي.

پ.ن: چکنم از دست بابا مسعود گيج. ميدونيد چيکار کرده. خواهرم کادوی عيد برای ايليا يه کفش خيلی خوشگل گرفته بود. البته مشکی میخواسته بگيره ولی تموم کرده بوده و قهوه ايش رو گرفته بود. ولی مغازه دار گفته بوده شايد دوباره بياره. منم راستش برای عيد براش کفش قهوه ای گرفته بودم. خلاصه قرار شد برم اگه مشکيش رو اورده عوض کنم. برای همين قوطی کفش رو گذاشتم تو ماشين که هر وقت از اون مغازه رد شديم عوض کنم. یه بار که میرفتيم اون طرف ها يادم اومد و متوجه شدم قوطی کفشه نيست. نگو مسعود خان فکر کردن قوطی خالیه و انداختن دور. اصلاً باورم نمیشد. خیلی ناراحت شدم. اخه هديه بود. هنوز به هيشکی اين هنر بابا مسعود رو نگفتم. آخه روم نميشه. کلی زحمت کشيده بودن. حيف!!

1:06 PM -- مامان
2 Comments:
  • At May 14, 2010 at 9:21 PM, Anonymous فرشته said…

    ۱- مبارکه .. بابا نگفته بودی که پوسترت اول شده!!
    ۲- اینیکی هم مبارکه.. نگفته بودی یا من نفهمیده بودم که درس میدی؟؟ حالا کجا؟ چیچی؟
    بیبین، ایچون نمشه... همش مخوای از زیر شیرینی در بیری... قبول نیس

    پ.ن: باریکلا بابامسعود!!! یتا نگاه مکردن توشا، بعدش منداختن دور!!! اگه به زهرا نگفتم!!! :-P

     
  • At May 19, 2010 at 9:27 AM, Blogger fatima said…

    سلام ضایع. خوبی؟
    زودی لینکا رو عوض کن موخوام یتا خبر بدمت!
    هه هه هه
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    دوباره دره لینکا عوض مشه!

     
Post a Comment
<< Home
 
 
درباره وبلاگ


Nini joon jooni:نام
Home:
About Me:
See my complete profile

پستهای قبلی
آرشيو
لينک دوستان
لينک فک و فامیل
Template by
Isnaini Dot Com Webstats4U - Free web site statistics Personal homepage website counter