Lilypie Third Birthday tickers

نی نی جون جونی ما

Wednesday, October 31, 2007
جاروبرقی، ختنه و ...

خدا پدر و جد و همه طایفه اونی که جاروبرقی رو اختراع کرد بیامرزه. موندم اگه این جاروبرقی نبود شبها ما باید چیکار میکردیم. آخه ایلیا عادت کرده که کل روز رو میخوابه. ساعت 4 و 5 بعدازظهر پا میشه. دیگه بیداره تا 11-12 شب. اول که بیدار میشه کلی نیشش بازه. کلی میخنده. بعد کم کم خنده ها جای خودش رو به حرف میده. هی آغون میگه، نننننننننع میگه و یه صداهای عجیب غریب دیگه. تازگیها خنده هاش خیلی بامزه شده چنون خودش رو لوس میکنه و با هر خنده اِهِن اهنی میکنه و سرفه میکنه که آدم میخواد درسته قورتش بده. داشتم میگفتم تو اون 5-6 ساعت بیداری، بعد از یکی دو ساعت خسته میشه. کلی خودمون رو میکشیم و خوابش میکنیم. اما خوابش در حد 2-3 دقیقه هست. دوباره بیدار میشه. دوباره یکی دو ساعت بعد همین بازی رو داریم تا آخر شب. آخر شبا دیگه میفته به گریه زاری. همش جیغ میزنه و هیچ جور آروم نمیشه مگه با صدای جاروبرقی. تا جاروبرقی روشن میشه اونم آروم میشه بعد کنار هم میخوابیم و شیر میخوره تا جفتمون خوابمون میبره. فکر کنم به عنوان کدبانوترین خانم ساختمان شناخته بشم. آخه حتماً همه پیش خودشون فکر میکنن که من هر شب ساعت 12 خونه رو جارو میکنم و میخوابم. زهی خیال باطل. برام جالب بود که تو اینترنت هم که نگاه میکردم جزء آهنگهای خواب بچه همین صدای جاروبرقی بود. مامانایی که نینی هاشون زیاد گریه میکنن بدونن که ماشین و صدای ماشین لباسشویی هم جزء وسایلیه که بچه رو آروم میکنه.


اما از 3 ماهگی (و البته اواخر 2 ماهگی): دو روز مونده بود به تموم شدن 2 ماهگی ایلیا که رفتیم و واکسنش رو زدیم. تا یک روز تب داشت. شب تا صبح هم من و بابایی به نوبت کشیک داشتیم و هی دستمال خیس رو پیشونیش گذاشتیم و دست و پاش رو شستیم. اون شب شب احیا هم بود. سحر که شد مامان اینا فهمیدن ایلیا تب کرده و ما شب تا سحر نخوابیدیم اومدن اونجا و ایلیا رو نگه داشتن که ما استراحت کنیم. راستی گل پسر ما تو شبهای قدر همراه ما قرآن سر گذاشت:


در آغاز سه ماهگی هم مراسم افطاری داشتیم. هم به مناسبت دفاع بابایی و هم ولیمه پسری. فردای اون روز یعنی شنبه 14 مهر در 2 ماه و 2 روزگی هم رفتیم ایلیا رو ختنه کردیم. داشتیم از ترس میمردیم. من و مسعود و مادرشوهرم رفتیم. اول یه آمپول بی حسی بهش زدن. و اوردنش بیرون. کمی گریه کرد زود بهش آب قند دادیم و آروم شد. بعد مادرشوهرم همراهش رفت تو اتاق برای ختنه. که گفتن همه بیرون وایسیم. مسعود هی اصرار میکرد که برو تو ماشین که صدای گریه شو نشنوی. چون حرص میکنی و روی شیرت اثر میذاره. اما من دلم راضی نمیشد. آخر گفت برو از تو ماشین دستمال بیار لازم میشه. من خنگولم که تو اون لحظه مخم کار نمیکرد باور کردم و رفتم جعبه دستمال کاغذی رو اووردم. تا برگشتم دیدم یه خانمه ای بغلش کرده و از اتاق اووردنش بیرون و گفتن بیاین ببندینش. کلاً 4-5 دقیقه هم نشد. پریدم بغلش کردم و نازش کردم. اونم داشت همین جور اشک میریخت. هنوز اون صحنه تو ذهنمه. چشمای پر از اشکش رو دوخته بود تو چشمم و حرف میزد. حس میکردم داره میگه مامان کجا بودی؟ اینقده اذیتم کردن. الهی بمیرم مامانی. چاره ای نبود. آخرش باید این کار انجام میشد. در عوض الآن حسابی خوشگل شدی. سریع بهش اسیتامینوفن دادیم و تو خیابون چرخیدیم تا خوابش برد. خونه هم که رفتیم خواب بود. بعد از یک ساعت یه دفعه شروع کرد به جیغای وحشتناک که فهمیدیم جیش کرده. اما بعد از اون اولین جیش دیگه خیلی اذیت نشد. تا یک روز قنداق بودکه چون میخواد همش وول بخوره یه کم مزاحمش بود و اذیت میشد. تو کل این مدت هم پرسیدم گفتن اشکال نداره و همچنان پمپرزش میکردیم. چند روز اول خونه مادرشوهرم بودیم و بعد خونه مامانم. کلاً قسم خورده بودم تا حلقه اش نیفتاده خونه خودمون نریم. چون میترسیدم عوضش کنم. خلاصه حلقه اش هم 5 شنبه بعد از 5 روز افتاد و پرونده این کار سخت هم بسته شد.

دیگه چی. آهان دست خوردن. موش موشک ما از 11 مهر (آخر 2 ماهگی) دستاش رو کشف کرده. اوایل خیلی باحال بود. دستش رو به سمت دهانش بالا میوورد ولی نمیتونست به دهنش برسونه. برای همین بچه ام کلی استعداد به خرج میداد و با هر زحمتی که بود کله اش رو به سمت دستش میورد. بعد از چند روز پیشرفت کرد ولی از اون وری افتاد. یعنی دستش رو بالا میورد ولی زیادی. جوری که دهنش رو رد میکرد و میرفت به سمت بینی و چشاش. حالا دیگه خیلی بهتر شده. همین که گشنه اش میشه یه نعره ای میزنه و تا ما به دادش برسیم دستاش رو میکنه تو دهنش و ملچ مولوچ راه میندازه.


از دمر خوابیدن هم خیلی خوشش میاد. البته چنر روزه که او رو اونم 3-4 دقیقه دمر میخوابونیمش. اونجوری که به نظر میرسه این فندق ما زود زود میخواد راه بیفته. آخه هر وقت رو شکمم می خوابونمش خودش رو با پا زدن به شکم ورقلمبیدم 20 سانتی جابجا میکنه و تا سر شونم میرسونه. کلی هم ذوق میکنه فکر میکنه چه کار بزرگی کرده.

تو اسباب بازیهاشم تو این دو هفته با یه بالشش که شکل پنگوئنه خیلی رفیقه. همینکه میبیندش شروع میکنه به خنده و سخنرانی. البته 2-3 روزیه که برای عروسکای بالای تختش و جغجغه هاشم احساسات در میکنه. اما هنوز نمیتونه اونا رو بگیره. تازگیها به قول مامانم کلی آدم شده و کاملاً به حرفامون عکس العمل نشون میده، میخنده و آغون میگه و یه چیزای دیگه ای که نمیفهمیم چیه. بعضی مواقع طولانی مدت حرف میزنه. یه بار تصمیم گرفتم آموزش آب گفتن بدم (دیگه آغون گفتن برامون بس بود) میگفتم ایلیا بگو آآآآب میگفت آآآآغون. هی من میگفتم آب اونم میگفت آغون. خلاصه که بیخیال آموزش شدم. خیلی هم خوش اخلاق شده. از خواب که پا میشه با هر حرف و حرکتی میخنده و بعد هم شروع میکنه به حرف زدن و دست و پا زدن تا خسته بشه. تحرکش خیلی زیاده. خیلی دست و پا میزنه. پشت سر هم جفت پاهاشو با هم بالا میاره و محکم پرتاب میکنه. یه دقیقه آروم نمیگیره. یه بار مطب دکتر بودیم. بیدار شده بود و ورجه وورجه میکرد. تازه مثل همیشه سرحالم نبود. هی دکتر بهش نگاه کرد. آخرم گفت چشه. چرا اینقدر وول میخوره. از حالا بهتون بگم که برای رشدش مشکل دارین. یعنی احتمالاً تو این پایینهای منحنی رشد حرکت خواهد کرد. البته دلداریمونم داد و گفت بچه ریزه میزه اما باهوشی میشه. خلاصه وقتی خسته میشه بعضی وقتها بابایی میگذارتش تو کالسکه و تو یه ذره خونه پدر و پسر غان غان میکنن. چنون تکیه میده و به دور و بر نگاه میکنه که فکر میکنی رئیس جمهورمملکته (البته دور از جونش). همین که وایمیسته هم دست و پا میزنه و میگه چرا.


یه کوچولو هم از احوالات خودم بگم که بالاخره از هفته پیش یه ذره همچین شروع کردم به درس خوندن. البته روزی حداکثر 1 ساعت. ولی فکر کنم برای شروع خوب باشه. اوضاع احوال تیپ و هیکل هم افتضاح بیده. قبل رمضون یعنی 40 روزگی ایلیا 10 کیلو از 17 کیلو اضافه وزنم رو کم کرده بودم. اما حالا جرأت نمیکنم برم رو ترازو. خوب چیکار کنم. بابایی که تنهایی سحری بهش نمی چسبید منم پا میشدم سحری میخوردم. بعد صبحونه ناهار و دوباره بابایی تنهایی افطاری بهش نمی چسبید در نتیجه افطاری. کلی اشتهام باز شده. خدا رحم کنه.دیگه دارم یه توپ قلقلی میشم.
3:50 PM -- مامان
4 Comments:
  • At November 3, 2007 at 3:35 PM, Anonymous Anonymous said…

    سلام خانومی. خوبی؟ محمد ايليا جون خوبه؟ سه ماهگيش مبارک. چه با نمک و دوست داشتنيه ماشالله. خدا حفظش کنه.بوسسسسسسسسسسسس

     
  • At November 6, 2007 at 1:42 PM, Anonymous Anonymous said…

    سلام مامانی مهربون...مبارک باشه ختنه کردن دلبرک...خوش به حالت از این کار راحت شدی...من که این کار واسم مثل کوه....
    از عکسای محمد ایلیا جون هم معلومه که حسابی بزرگ شده و واسه خودش اقایی شده...ببوسش از طرفم

     
  • At November 7, 2007 at 10:46 AM, Anonymous Anonymous said…

    سلام مامانی می دونستی که سشوار هم همون کار جارو برقی رو می کنه ولی راحتتره ...یه بار امتحانش کنه ... ایلیا هم ماشاالله بزرگ شده ببوسش

     
  • At November 7, 2007 at 10:50 AM, Anonymous Anonymous said…

    اااااااااااا من بودم پیغام قبلی نمی دونم چرا anonymous شد

     
Post a Comment
<< Home
 
 
درباره وبلاگ


Nini joon jooni:نام
Home:
About Me:
See my complete profile

پستهای قبلی
آرشيو
لينک دوستان
لينک فک و فامیل
Template by
Isnaini Dot Com Webstats4U - Free web site statistics Personal homepage website counter