Lilypie Third Birthday tickers

نی نی جون جونی ما

Thursday, May 1, 2008
گزارش 7 ماهگی در آستانه 9 ماهگی



بعد از هزار سال سلاااااااااام. حال و احوال؟ سال نو مبارک (منظورم سال 88 نیستا! سال 87 رو میگم). تعطیلات خوش گذشت؟ میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست. سال قبل که اوایلش زودتر مینوشتم آخراش شده بود ماهی یکبار. حالا امسال فکر کنم بشه فصلی یکبار.راستش این روزا زندگیمون خیلی سخت شده. به شدت درگیر زندگی شدیم. به قول مسعود هر چی 5-6 سال هر کار خواستیم کردیم و خوش گذروندیم حالا داریم تلافی می کنیم. هفته ای سه روز که مسعود میره کرمان. دو روزم که یزد بکوب ازصبح تا شب کلاس داره. یه پنج شنبه جمعه میمونه که باید جزوات سه تا درس رو آماده کنه آخرم نصفیش میمونه و صبح های زود باید پا شه و مثل شاگرد تنبلا بدو بدو مشق بنویسه و درس بخونه. منم که هی باید ساک و وسایل جمع کنم و برم خونه مامانم اینا و هی بیام خونه خودمون. به شدتم درگیر پروژه ام. خیلی پیشرفت چشمگیری ندارم ولی این روزا خیلی درگیرم. حداقل روزی 3-4 ساعت خالص خالص وقت میذارم. بقیه اش که درگیر ایلی وروجک شیطون بلا هستم. خلاصه که دارم از دست میرم. تموم اضافه وزن دوران حاملگی رو کم کردم (به عبارتی کم شد). خوب بازم غر بزنم یا توجیه شدین چرا اینقده دیر اومدم.

آره دیگه ایلیای گل مامان 9 ماهشم داره تموم میشه و من از 7 و8و 9 ماهگیش چیزی ثبت نکردم. خیلی حیفه. میدونم این لحظات دیگه برنمی گرده ولی باور کنین اینقده استرس درس و پروژه دارم که نمیتونم بیام بنویسم. الآنم که اینجام برنامه ام داره اجرا میشه و من کاری نمیتونم انجام بدم. ایندفعه رو میذارم به 7 ماهگی و بعد میام از 8 ماه و 9 ماهگیش میگم. این پست که در ادامه میاد رو 22 اسفند نوشتم والآن بعد از 50 روز اومدم پابلیش کنم. خیلی مسخره است نه؟

7ماهگی، ماه پسرفت:

ایلیای ناز من الآن 10 روزه که وارد ماه هشتم زندگیش شده. تو ماه هفتم پسرکم بیشتر از پیشرفت، پسرفت داشت.تموم کارای پاراگراف دوم پست قبل رو دیگه نمیکنه.بچه ام آلزایمر گرفته. صد بار میزنیم به دهنش که با حرکت دست ما بخونه انگار نه انگار. غیر از استعدادی تو وزن هم پسرفت داشت. نه تنها اضافه نشد بلکه کم هم شد.

چکاپ 7 ماهگی:

وزن 7900 گرم. دور سر 45 و قد هم 69 سانت.

دکترش میگه طبیعیه. بخصوص برای بچه هایی که شیر مادر میخورن. 6 ماه تا یک سال چنین افتی رو نشون میدن. برنامه غذاییش رو که گفتم گفت خوبه فقط کلی دعوام کرد که چرا قانون اول شیر بعد غذا رو رعایت نمی کنم. آخه چیکار کنم گرسنه هست نمیخوره چه برسه به اینکه سیر باشه. اینهمه میپزم میسازم اونوقت نخوره که کفرم در میاد. خیلی بد غذا شده. یه سری تو این ماه به حریره لب نمیزد. دهنش رو کیپ میکرد که خدای نکرده یه قاشق تو دهنش نره. بعد اومدم هر بار یه حلقه سیب یا موز انداختم تو حریره اش که طعمش عوض بشه. خوشش اومد و حالا دوباره حریره رو میخوره. دوباره یه سری ماهیچه اش رو نمی خورد. با شیشه که اصلاً، با قاشقم هر قاشقی که میخورد چنون صورتش رو در هم میکشید و اوق میزد که انگار داره زهرمار میخوره (هر چند که بیربطم نبود. آخه نمکی چیزی به سوپش نمیزدم) حالا چند روزه یه کم پنیر میندازم تو سوپش. بهتر شده و میخوره. 2-3 روزه استخوان قلم هم اضافه کردم. زرده هم از روز اول که رفت تو 8 ماه شروع کردم. وسطای روزم گاهی پوره سیب يا موز بهش میدم. گاهی هم ماست. هر وقت ظهر بهش پلو ماست دادم بعدش گرفته 2-3 ساعت توپ خوابیده. خیلی کیف داشت.

در زمینه روروک هم هیچ پیشرفتی نداشته. نمیدونم شاید روی فرش نمیتونه بره. فقط خیلی شیطون بلا شده. وقتی میشینه تو روروک چنون کنار روروک رو میگیره و به پایین خم میشه که میگم الآنه که با کله بیاد زمین.

حالا خیلی هم از بچه ام نا امید نشین. تو این ماه یه پیشرفت مهم کرد و اونم نشستن بود. تا آخر 6 ماهگی اصلاً نمیشوندیمش. یعنی یه چند بار به کمک صد تا بالش نشونده بودیمش ولی تنهایی نه. بالاخره با اصرار خواهرم که چقده بچتون تنبله و بذارین بشینه و بچه همه دوستای من که همسن ایلیا هستن میشینن، نشوندیمش. یکی دو روز تلو تلو میخور و کج میشد ولی خیلی سریع خوب و درست حسابی نشست. حالا که اگه ولش کنم ساعتها همینطوری میشینه. یه وقتایی که میشینه و داره با اسباب بازیهاش بازی میکنه میشه عینهو کوفته. خیلی با نمکه. البته به ندرتم میفته و کله اش گرومبی صدا میکنه. منم همش میترسم میگم نکنه مخش جابجا بشه. بعضاً هم موقع افتادن گوشش گیر میکنه به شیشه اش که به دلیل بی نظم بودن مامانش رو زمین افتاده و خون میاد!. یه پیشرفت دیگه اش دددد گفتنه. یکی هم تو پنجه هاشه که به همه چیز از سر و کله من گرفته تا گل قالی چنگ میندازه.


هفته پیش خواهر شوهرم اینا اومده بودن یزد. ایلیا یه پسر عمه 13 ساله داره و یه دختر عمه 7 ساله. پرنیا تا حالا ته تغاری بوده و یه ذره همچین با ایلیا نمیسازه. وقتی بغلش میکنه و نازش میکنه یه کم محکم تر از بقیه این کارا رو میکنه. خیلی با حال بود. ایلیا هم اینو بعد از یکی دو ساعت کشف کرده بود. تا پرنیا میومد سراغش هنوز بهش دست نزده بود جیغ میزد و میگفت اِاِاِاِه.یه بارم که کنارش نشسته بود پرید یقه پرنیا رو محکم کشید و با صدای بلنداِاِه کرد و دعواش کرد. قربونش برم که از الآن حریف خودش هست.

از آهنگ کوتاهی که برای شروع واتمام پیام های بازرگانی پخش میشه خیلی خوشش میاد. نمیدونم چه جذابیتی داره. در هر حال که باشه گریه ترس، وحشت و... نیشش تا بناگوشش باز میشه.

خیلی هم احساساتی تشریف دارن. بعضی وقتها این احساسات و محبتش فوران میکنه و دو دستی صورت من و میگیره و میکنه تو دهنش.

چراغ رو کاملاً میشناسه. هر جا باشیم تا میگیم ایلیا چراغ کو. نگاش رو میندازه به بالا و دنبال لوستر میگرده و کلی هم ذوق میکنه.

اواخر 7 ماهگی هم یه بار دیگه ایلیا مسافرت رفت. من و مامانم با ایلیا دو روزه (که البته بعدش شد سه روزه) اومدیم تهران. صبح روز اول رفتم دانشگاه به استادم سر بزنم. این ترم دیگه مرخصی ندارم و ثبت نام کردم. یه کار جدید هم کرده بودم که خیلی تحویل نگرفت. منم خورد تو ذوقم و ولش کردم رفتم سراغ کار دیگه. بعد هم خیلی فشرده رفتیم ارمغان کودک و پاساژ ونک و بعد هم خونه خواهرشوهرم. فرداشم رفتیم هفت تیر یه پالتو و یه روسری گرفتم. نیم وجبی چنون با همه رفیق شده بود که بیا و ببین. انگار نه انگار که شب قبلش خونه خواهرشوهرم همش غریبی میکرد و لب ورمیچیند چون یه کم نا آشنا بودن. تو یه مغازه چند تا از پسرا اومدن ازمون گرفتنش و رفتن باهاش بازی. منم از خدا خواسته تونستم با خیال راحت روسری انتخاب کنم. همونجا رفتم طبقه بالا بهش شیر دادم. برگشتم پایین دیدم یکیشون رفت بقیه رو صدا کرد که ایلیا نرفته ایناهاش و دوباره گرفتنش. او هم که غش میکرد از خنده و گرومپی میزد تو صورتشون و خلاصه کلی باهاش عکس انداختن و گفتن دلشاد شدن از دیدن ایلیا!

اما همه گردش و خرید صبح شب از دماغمون در اومد. نمیدونم چهارشنبه شب (شب اربعین) که میخواستیم برگردیم، تهران چه خبر بود. وحشتناک ترافیک بود. با وجود اینکه خیلی زودتر از همیشه ماشین گرفتیم باز 2 دقیقه دیر رسیدیم و بعد از 9 سال برای اولین بار از قطار جا موندیم. چون فرداشم تعطیلی بود قطار بعد هم پر بود. دو ساعتی اونجا موندیم شاید قطار بعد جای خالی پیدا کنه که نشد و خلاصه برای فردا شب بهمون بلیط دادند و برگشتیم خونه.

شنبه 11 اسفند هم ششمین سالگرد ازدواجمون بود. امسال تموم مناسبت ها دقیقاً همون روزی بود که 6 سال پیش هم بود. یعنی روز عروسیمونم 6 سال پیش شنبه بود.خوب بقیه مناسبت ها مثل خواستگاری و... هم همینطور بود. قط فرقش این بود که یه کوچولوی 7 ماهه شیطون بلا هم اضافه شده بود و در ضمن بابایی هم کرمان بود و نشد دور هم باشیم.

این بود 7 ماهگی ایل جان مامان. زود زود میام و فشرده از 8 ماهگی و 9 ماهگیشم میگم. کلی پسرم کارای جدید یاد گرفته، تازه

ایلی بی دندون دراورده دندون.

زود میام و دقیقتر میگم کی و چند تا و....

مواظب کوچولوهای نازتون باشید و سال خوبی برای همتون باشه.

12:07 PM -- مامان
3 comments
 
درباره وبلاگ


Nini joon jooni:نام
Home:
About Me:
See my complete profile

پستهای قبلی
آرشيو
لينک دوستان
لينک فک و فامیل
Template by
Isnaini Dot Com Webstats4U - Free web site statistics Personal homepage website counter